باور

واقعاً مؤذنی مرده است!

همان اول کار بگویم که قرار نیست در این پست خبر فوت کسی را بدهم. احتمالاً در ذهن شما یک سؤال شکل‌گرفته است. اینکه مؤذنی که بود و اینکه او مرده است چه ارتباطی به این مطلب دارد. سال دوم راهنمایی، منزل ما جابه‌جا شد. به طبع آن مدرسه‌ام نیز تغییر کرد. در مدرسه جدید که عنوان نمونه مردمی را هم یدک می‌کشید کابوس‌وارترین دوران تحصیلی من طی شد. دو سال از سیاه‌ترین روزهایم.

ابتدای سال، در کلاس زبان، آقای مؤذنی طبق عادت مرسوم از دانش آموزان خواست تا خودشان را معرفی کنند. بسیاری از دانش آموزان را از سال قبل می‌شناخت. من دانش‌آموز جدید بودم. معلم آشنایی با من نداشت. برای همین بعدازاینکه نام و فامیل را پرسید، شغل پدر، کجا زندگی می‌کنیم و… را هم پرسید. تا این جای کار اتفاق عجیبی رخ نداده بود و این روند طبیعی به نظر می‌رسید تا اینکه از من خواست از پدرم بخواهم که به مدرسه برود. چرا باید هفته اول سال تحصیلی پدرم به مدرسه می‌رفت؟

موضوع را به پدرم گفتم؛ اما او از آمدن به مدرسه طفره رفت. جلسه بعد معلم دوباره سراغ پدرم را گرفت. من جوابی نداشتم. فقط گفتم که گفته‌ام که بیاید.

آن روز دفتر تمرین‌ها را نگاه کرد و به من گفت: «همه‌اش غلط نوشته‌ای!»

گفتم: «کلمه‌ها را مثل کتاب نوشتم!»

گفت: «با من بحث نکن، اصلاً دستخطت خوب نیست!»

این شروع یک ماجرای جدید بود. دو سال از آن روز به بعد من هر چه نوشتم از نظر معلم غلط بود و هر بار هم می‌گفت: «به پدرت گفتی بیاید مدرسه؟»

من به پدرم گفته بودم؛ اما جوابش این بود: «وقتی تو درس‌ات را نمی‌خوانی من بیایم مدرسه که بهم بگویند تو تنبلی!»

و دو سال پدر من مدرسه نیامد که نیامد؛ و دو سال معلم هر بار این موضوع را تکرار کرد که چرا پدرت نمی‌آید؟ البته مادرم به مدرسه رفت. با مؤذنی هم بارها صحبت کرد اما مرغ مؤذنی یک پا داشت که به پدرش بگویید بیاید مدرسه! بچه شما زبانش ضعیف است و یاد نمی‌گیرد! .اقعاً آن دوسال پدرم حتی یک بار هم به مدرسه نرفتو با مؤذنی هم روبرو نشد.

تلاش من برای کسب نمره و جلب نظر معلم به‌جایی نمی‌رسید. آن زمان کسی حرف یک دانش‌آموز را باور نمی‌کرد. مؤذنی البته لطف می‌کرد و بامحبت در هر ثلث یک نمره ده یا دوازده در کارنامه من می‌گذاشت؛ و البته منت داشت که به دانش‌آموز ضعیفی چون من نمره قبولی می‌دهد. دو سال و یا به‌عبارت‌دیگر ۵ ثلث به همین منوال گذشت. بارها در کلاس تحقیر شدم. در خانه تحقیر شدم. از زبان انگلیسی متنفر شدم. ثلث سوم و امتحان نهایی رسید. علی‌القاعده امیدی به قبولی من نبود. کسی که دو سال به لطف معلم نمره‌ای بیشتر از دوازده نداشت منتظر بود تا در امتحان نهایی یک تجدیدی درو کند و به تنهایی آبروی مدرسه نمونه دولتی را ببرد! انگیزه‌ای نداشتم و از زبان متنفر بودم؛ اما وقتی نمره اعلام شد در کمال تعجب همه من هفده شده بودم. این موضوع آن‌قدر عجیب بود که پدرم بعد از دو سال بالاخره برود مدرسه و ماجرا را جویا بشود.

آنجا بود که مؤذنی و پدرم روبرو شدند و مؤذنی در کمال پررویی گفته بود. من دو سال هر کاری کردم که شما یک‌بار بیایی اینجا ولی شما نیامدی!

خیلی ساده من دو سال قربانی تلافی‌جویی یک معلم روانی شده بودم که کار اداری‌اش در شهرداری توسط پدرم انجام‌نشده بود و او همه کارکرده بود که پدرم را به مدرسه بکشاند و بگوید: ببین سنگ تو هم آمده زیر دست من!

پدرم شکایتی نکرد. پیگیری هم نکرد. شاید چون گفته بودند چیزی برای اثبات وجود ندارد. در ضمن بچه شما که دیگر دانش‌آموز این مدرسه نیست. مؤذنی هم که در شرف بازنشستگی است و هزار مزخرف دیگر…

چند سال بعد مؤذنی فوت شد و همه این چیزها را به گور برد. من بعدها در دوره کارشناسی واحدهای زبانم را نمراتی بالاتر از  هفده گرفتم و در دوره ارشد زبان تخصصی را  بیست گرفتم؛ اما هنوز هم با زبان مشکل‌دارم و حتی وقتی‌که خط به خط متنم را مثل کتاب هم بنویسم حس می‌کنم غلط نوشته‌ام. با خودم می‌گویم مؤذنی سال‌هاست که مرده است اما باز هم درونم کسی هست که بگوید تو زبان را یاد نمی‌گیری و باز هم غلط نوشته‌ای! اما این‌بار می‌خواهم باور کنم که واقعاً مؤذنی مرده است.

 


دیدگاه‌ها

یک پاسخ به “واقعاً مؤذنی مرده است!”

  1. یکی از سقوط‌هایی که همیشه منو امیدوار می‌کنه به شروعی دوباره، سقوط بارونه!!! بی‌نهایت دوستش دارم… چون با هر بار سقوطش چیزی به زمین افزوده می‌شه… زیباتر می‌شه… درست عین سقوط احساس در مقابل کسی که سال‌ها جست‌وجویش کردی شاید کمی دور شاید کمی دیر اما سقوط احساس درست شبیه سقوط بارونه… یه حس متفاوت میون روزای سرد اما شلوغی که دائم داشتی، در دلت شروع به جوونه زدن می‌کنه… حسی که ازش می‎ترسی اما دوسش داری چون تمام خلأهای عاطفی و همه تنهایی‎‌هایت رو پر می‌کنه، اونم پس از سال‌ها ترس از دوست داشتن و دوست داشته شدن… همین ترس باعث می‌شه به جای نزدیک شدن فاصله بیندازی بین خودتو کسی که دوس داری… درست عین یه دختر تخس و بهونه‌گیر می‎شی که می‌خوای زمین و زمان از حرکت بایسته و فقط و فقط چشم تو چشم کسی بدوزی که بیشتر از همه تو رو می‌فهمه و تشنه شنیدن حرف‌هایش هستی. به حساب می‌یای همه چیز رو درس کنی اما دقیقا همه دوست‌داشتن‌هایت را مثل قاصدک‌های حیران با یک جمله یا یه حسادت کوچولو بر باد می‌دی… اما با همه اینا تو باز دوستش داری و مثل بارون نرم و خرد و کوچیک هی می‌باری و می‌باری… چون سقوط احساست رو با پایانی قابل لمس به تصویر می‌کشی و تمام کودکانه‌هایت در وجود سی و اندی ساله‌ات دوباره شروع به دویدن می‌کنه و تو دختری رها اما دلداده در یه روز پاییزی و بارونی شفاف و شفاف‌تر احساست را فریاد می‌کنی و ابرهای رهگذر اونو همه جا می‌بارن…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *