این آدم‌ها، شماره۱: فیروز!

اگر ذهن آدمی را حلاجی کنند در آن شخصیت‌های بسیاری پدیدار می‌شود. شخصیت آدم‌هایی که در گذشته با آن‌ها روبرو شده‌ایم. افرادی که اکنون با آن‌ها در ارتباط هستیم و کسانی که در دوست داریم در آینده با آن‌ها ملاقات کنیم. آدم‌های زنده و مرده و گاه خیالی… در این دسته من قصد دارم؛ روایت خودم را بنویسم از شخصیت‌هایی که پشت پلک‌هایم گاهی به هر بهانه ظاهر می‌شوند. شاید پست بعدی روایت من باشد از شما دوست عزیز…

اما حالا قرعه به نام فیروز افتاده است. دیشب رفته بودم پیاده‌روی… روی دیوار اعلامیه ختم فیروز را دیدم. خبر فوتش دیروز یا شاید هم پری روز به گوشم رسیده بود. سال ۱۳۸۰ وقتی به  آموزشی سربازی رفتم در گروهان‌ ما از بچه‌های یاسوج افراد زیادی بود. فیروز هم یکی از همان‌ها بود. ساده، سربه زیر و با لهجه بسیار غلیظ لری که گاهی فهمیدن منظور و جان مطلبش سخت بود. سلام و علیکی داشتیم و البته دوست مشترکی هم داشتیم به نام عباس که باعث می‌شد با فیروز ارتباط بیشتری داشته باشم.

وقتی آموزشی تمام شد. آن‌ها برای ادامه خدمت به کازرون منتقل شدند و من به شیراز. گاهی که کازرون می‌آمدم. عباس و فیروز را می‌دیدم. آن دو به قسمت درمانگاه سپاه در شهر مأمور خدمت شده بودند. عباس دیپلم داشت و فیروز البته تا پنجم ابتدایی بیشتر نخوانده بود. همان وقت خدمت نسخه‌خوانی را یاد گرفتند و در داروخانه همان درمانگاه مشغول شدند. روزها در داروخانه کار می‌کردند و شب در اتاق سربازها زندگی… خدمت‌شان هم که تمام شد همین منوال را ادامه دادند.

عصر یک روز زمستانی رفته بودم داروخانه، دیدم فیروز نیست. سراغش را گرفتم.  عباس برایم تعریف کرد که فیروز هم دارد اینجا ازدواج می‌کند! با وضع نابه‌سامان فیروز عجیب بود؛ اما ماجرای عاشقانه ساده‌ای داشت. معتادی همیشه برای خرید سرنگ به آن داروخانه مراجعه می‌کرده و از قضا گاهی هم خواهرش برای خرید سرنگ آنجا می‌آمده است. این شد که بعد از مدتی فیروز دلباخته خواهر شد و با همان دختر خانم هم ازدواج کرد.

یکی دو سال بعد عذر عباس را خواستند و او دوباره به یاسوج برگشت؛ ولی با فیروز قرارداد بستند که همان‌جا کارش را ادامه بدهد. بعد از رفتن عباس، یک روز گذرم به داروخانه افتاد و محض سلام علیک فیروز را  صدا کردم. توجهی نکرد. فکر کردم حواسش نیست. به اسم فیروز صدایش کردم اما بعد که آمد وانمود کرد که من را اصلاً نمی‌شناسد!

نمی‌دانم چرا؟ هنوزم هم نمی‌دانم. چیزی هنوز هم به ذهنم نمی‌رسد. البته به عباس که ماجرا را گفتم، انگار که از فیروز دل پری داشت. گفت:« از وقتی ازدواج کرده یه آدم دیگه شده و… »

واقعاً آدم دیگری شده بود یا نه؟ نمی دانم. فقط یک چیز را می‌دانم که فیروز بعد مدتی فامیلش را هم عوض کرد. از آن به بعد اگر گذرم به آنجا هم می‌افتاد سمتش نمی‌رفتم و او هم همان مود غریبه را داشت. آن آخرین باری بود که به کلام با او روبرو شدم. تا امشب که آگهی فوتش را روی دیوار دیدم. فامیل جدیدش نوشته شده بود و در پرانتز همان فامیل قدیم… علت فوتش را هنوز هم نمی‌دانم.

 


دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *