قهرمانهای رمانهای کلاسیک را نباید دست کم گرفت. آنها نسخه شخصیتهای درونی انسانها هستند. آنها به خوبی نشانمیدهند که درون هرشخص یک دونکیشوت متوهم، یک آبلوموف تنبل، یک هولدن سرکش، یک راسکولنیکف روانکاو، یک ژانوالژان تواب و… وجود دارد اما یکی از شخصیتها حال دیگری دارد. غیراز اینکه شخصیتاش شبیه به نسخه درونی انسانها باشد؛ موقعیتاش شبیه به موقعیت همه انسانهاست. همه آدمها شبیه رابینسون کروزوئه در جزیزهای اسیر شدهاند. حتی اگر خودشان از اسارتشان خبر نداشتهباشند. اصلی وجود دارد . شما دیر یا زود به موقعیتی که در آن گرفتار شدهاید عادت میکنید و یک اصل دیگر که در ادامه اصل قبل وجود دارد. عادتها به سادگی تغییر نمیکنند! جزیزه هر کسی میتواند: چرخه روزمرگی باشد، رابطهای باشد که دیگر برایش جذاب نیست. شغلی که دوستش ندارد. شهری که نمیخواهد آنجا باشد، حال افسردهای که در آن غرق است و… همیشه دو راه وجود خواهد داشت. یا ماندن در جزیره و عادت کردن… یا دل زدن به دریا به امید نجات… تضمینی وجود ندارد که دل به دریا زدن شما را به کشتی یا جزیره دیگری برساند؛ اما ماندن در جزیره یک تباهی تضمین شده است.
شب اول سربازی، از کشیدن پتوی چرک و کهنهای که روی تخت رها شده بود ابا داشتم؛ اما شب پاییزی اقلید آنقدر سرد بود که بدون پتو سر کردن محال بود. پتو را تا سینه کشیدم و جوری که بوی ناخوشایند آن به مشامم زیاد نخورد. چفیه را دور صورتم پیچاندم. از اینکه دیگران راحت پتویشان را روی سر کشیده بودند تعجب میکردم. حس اینکه نمیدانستم قبل از من چه کسانی در این پتو با چه حالی و تنی خوابیدهاند ناخوشایند بود. … تا سه روز اول از خودت غذای پادگان امتناع میکردم. اینکه شایع بود در غذا کافور ریختهاند، سالن غذاخوری را برایم شبیه غسالخانه میکرد؛ اما انسانها عادت میکنند. همه چیز عادی میشود. کافی بود از سرمای شبانه اقلید که دیگر به زمستان هم نزدیک شده بود در خود مچاله شوم. سرماخوردگی هم به این حال اضافه شود. اجبار آهسته آهسته مثل شعله سختترین فلزات را هم ذوب میکند و انسان مگر چقدر طاقت دارد؟ چقدر اراده دارد؟ گیرم که داشته باشد برای چه؟ آخرش تن دادم و پتو را روی صورتم کشیدم. آخرش دل دادم و بعد از سه روز از تاب گرسنگی غذای سلف را بددلانه خوردم. حالا شاید دوباره برایم تصور خوردن آن غذا و خوابیدن در آن تخت محال باشد؛ اما در آن مدت… چنان عادت کردم که برای خوردن غذای اضافه دوباره در صف میایستادم. وضعیت فاجعهباری نبود. من سوسول بودم. من تاب تحمل زندگی در جمع غیر همسان را نداشتم. هنوز هم ندارم. زور اجبار که برود کنار، دیر یا زود همه به آن حالی که بزرگ شدهاند برمیگردند. این زور اجبار است که در شب امتحان دانشجویی را به ساعتها مطالعه وا میدارد. فصل امتحانات که بگذرد همه چیز تمام میشود. همه چیز برمیگردد به همان روان و قاعده قبل.
دیدگاهتان را بنویسید