prague

روح پراگ، ایوان کلیما

«تقریباً یک سال قبل از پایان جنگ، آلمان‌ها جیره شیر بچه‌ها را به مقدار ناچیزی رساندند. ( اگر اشتباه نکنم یک شانزدهم یک لیتر در روز شیر بدون چربی) آن موقع من سیزده سالم بود و شیر جیره‌بندی را دختری تقسیم می‌کرد که دو سه سالی از من بزرگتر بود. یک روز جای یک هشتم لیتر، دختر به من جیره‌ای داد تقریباً چهار برابر جیره معمول. این کار هر روز ادامه یافت. من فقط یک دلیل برای این دست و دل‌بازی غیر قابل توضیح پیدا کردم. دختر عاشق من شده بود. این شرایط دل مرا سرشار از شادی نیرومندی کرد. به همان نیرومندی غیرمنتظره بودن این وضع. همه وحشت‌های زندگی در اردوگاه کار اجباری رخت بربستند و محو شدند. گیج و پریشان بودم. حالتی که مناسب حال آدمی در آن سن و سال است که با نخستین عشقش مواجه می شود. میریام به نظرم خوشگل‌تر از همه دخترها می‌آمد؛ اما هیچ وقت با او خرف نزدم. فقط دور و بر جاهایی می‌پلکیدم که احتمال داشت بتوانم یک نظر او را ببینم. در پایان تابستان نازی‌ها تقریباً همه اردوگاه ترزین را تخلیه کردند. و اکثر زندانیان اردوگاه را به آشویتس منتقل کردند .من و دلبر پنهانی‌ام هیچ‌کدام جرو اعزامی‌ها نبودیم؛ اما عمه ام که نظارت بر تأمین غذا در سربازخانه عهده او بود جزو اعزامی‌ها بود. به محض اینکه عمه‌ام را بردند. آن جیره اضافی به ناگهان قطع شد و خشکید. و من را در جا از پا انداخت و خواب و خیال را از سرم پراند.»

روح پراگ، ایوان کلیما، ترجمه خشایار دیهیمی