یک بار در اتوبوس شیراز به زاهدان سربازی را دیدم. داشت میرفت دادسرای نظام زاهدان که به خلاف خدمتش رسیدگی کنند. جرمش؟ در یکی از پاسگاههای زاهدان در حال سپری کردن خدمت سربازیاش با فرمانده پاسگاه درگیر میشود. روز بعد جلوی در پاسگاه با اسلحه مسلح در حال نگهبانی است که ماشین فرمانده از جلویش عبور میکند. ماشین را نشانه میگیرد و به رگبار میبندد! قتل فرمانده در حین خدمت، تصورش هم میتواند خط سیاهی بکشد روی همه آمال و آرزوهای آدم. میتواند دوشاخه امید را از پریز زندگی بکشد بیرون. سرباز در همان لحظه آخرین تصمیمش را میگیرد. لوله تفنگ را میگذارد زیر چانه و شلیک میکند. حذف صورت مساله به نظر ساده و دمدستترین راهحلی است که به ذهنش رسیده است.
اما به این فکر نمیکند که گلوله شاید از مغزش عبور نکند و زندگی به همین سادگیها از آدمی دست نمیکشد. گلوله از زیر چانه رفته بود و از گونه سمت چپش زده بود بیرون… اسمش را معجزه بگذاریم یا هر واژه سرخورده دیگری، فرقی ندارد. حساب و کتاب، دو دوتا چهار تایش این بود که این سرباز باید سریع کشته میشد. کمتر کسی وقتی لوله تفنگ را میگذارد زیر چانه و شلیک میکند خوش اقبال یا بداقبال است که گلوله از گونهاش بزند بیرون… اما خوش اقبال واقعی فرمانده بود. با اینکه ماشیناش به رگبار بسته شده بود هیچ گلولهای به خودش اصابت نکرده بود.مگر میشود؟ و البته که شده بود! احتمالاً منطق اگر زبان داشته باشد میگوید سربازی که از فاصله چند متری نتواند ماشینی را درست به رگبار ببندد، به یقین نمیتواند خودش را هم درست بکشد! آن روز که در اتوبوس هم را دیدیم چندین ماه از ماجرایش میگذشت و استعلاجیاش داشت تمام میشد. سمت چپ صورتش ترکیب نامتوازن بخیه و جای زخم در هم تنیده شده بود. تصور اینکه زاویه لوله تفنگ اگر کمتر از چند درجه عمودیتر بود چشماش را میترکاند و اگر چند درجه دیگر عمودیتر بود مغزش را … فاصله مرگ و زندگی در کسری از ثانیه، به صورت تصادفی در زاویه چند درجه لوله تفنگی و چانه سربازی خلاصه شده بود. البته حرفهایش بوی بلاهت میداد. یاد شعری افتادم که روی پوسترهای ترحیم مینویسند.
گلچین روزگار عجب خوش سلیقه است
میچیند گلی را که به عالم نمونه است.
به نظرم روزگار حق داشت این دستهگل خلقت را حداقل در آن لحظه نچیند. همان وقت که ماجرا را از سرباز داشتم میشنیدم، شروع داستان بسمل در ذهنم تداعی شده بود. شاید اگر من چند سال زودتر این ماجرا را شنیده بودم ابراهیم داستان بسمل آنطور جلوی قرارگاه نفله نمیشد؛ هرچند همچنان باور دارم که شروع داستان بسمل و سرانجام نافرجام ابراهیم باورپذیرتر از این ماجرای واقعی سرباز است.
آن روز اولین مسافرت من به زاهدان بود و تا به حال هیچ وقت شرق اسرار آمیز ایران را درک نکرده بودم. برای من زاهدان مردمانی بود شبیه به افغانستانی و پاکستانی… و البته بعد متوجه شدم که لباس به ظاهر شبیه بلوچهای ایران با افغان و پاکستانی و حتی جنوب خراسان کاملاً متفاوت است. آن روز، آن سرباز از گور برخاسته برایم از زاهدان گفت، از سیستان و ذهنیت اولیه من نسبت به آنجا را شکل داد و البته خیلی زود خیلی از گزارههایش غلط از آب در آمد. اولین بار اسم چهارراه رسولی را از او شنیدم. چهارراهی که هر کسی پایش به زاهدان برسد حداقل یک بار پایش به آنجا باز خواهد شد. مراکز خریدی پرماجرا با فروشندگانی که سعی دارند بر سر خدا و بنده هم کلاه بگذارند؛ اما وقت نماز مغازههایشان را باز رها میکنند و با سجادهای در دست خودشان را به صف جماعت میرسانند.
از سیستان و بلوچستان بعد باید مفصل بنویسم.
شروع داستان بسمل
بِسمِل*
ابراهیم لوله تفنگ را گذاشت زیر چانهاش. چشمهایش را بست. ماشه را چکاند. تمام کسانی که در مقابل ساختمان قرارگاه ایستاده بودند. سربازها، افسران، درجه داران، همه و همه بهت زده نگاهشان به سمت ابراهیم خیره شد. صدای تیر در سینهی کوهستان مشرف بر پادگان پیچید. انگار چند مرتبه پی در پی تیر شلیک کرده باشند و هر بار از جایی دورتر.
بر ایوان قرارگاه ایستاده بودم که ابراهیم رسید. تا آمدم سلام و علیک کنم لوله را گذاشت زیر چانهاش. مهلت نداد فکری به ذهنم خطور کند. ناگهان تیر از مغزش گذشت و گویی از سر منم گذشته بود. ابراهیم مثل درختی که آخرین ضربه تبر به پایش خورده باشد با آن قامت بلند و کشیدهاش سقوط کرد. ناودان خون از سرش جاری شد. در چشم بهم زدنی رد خون مثل شیاری باریک از کنار تنش به جوی سرازیر شد. زیر چانهاش به اندازه یک سکه کوچک شکافته بود و فرق سرش، درست بالای پیشانیاش منفجر شده بود.
افسر قرارگاه اولین نفری بود که خودش را رساند. تن ابراهیم بسمل شده آخرین تقلاهایش را میکرد. در اندک زمانی همه دورش حلقه زدند. افسر فریاد میکشید: «بهداری رو خبر کنین… زود باشین…»
سربازی که چند قدمی ما بود وقتی صحنه را دید عقب عقب رفت. پشتش خورد به دیوار قرارگاه. دیگر نمیتوانست عقبتر برود. دست روی دیوار میکشید که تو خودش شاشید. دیگری دست جلوی دهانش گرفت چند بار عق زد چند قدم آن سوتر، کنار جدول بالا آورد.
حال خودم هم دست کمی از آنها نداشت. میلرزیدم، دل و رودهام بهم میپیچید. جلوی چشمهایم تار شده بود اما سعی میکردم خودم را بگیرم. روی دوپا نشستم و از همان جا بهت زده میدیدم. طول زمان متوقف شده بود وهمهی اتفاقها در پهنهی زمان داشت رخ میداد.
صدای سرهنگ خرمی پیچید، افسر قرارگاه را صدا کرده بود. صدایش مثل شلاق میماند. ناگهان تمام نگاهها از ابراهیم به سمت پنجره قرارگاه دوخته شد. سرهنگ در قاب پنجره ایستاده بود و دستهایش را از دوطرف به قاب تکیه داده بود. افسر، خودش را جلوی پنجره رساند سلام نظامی داد.
سرهنگ از اتاقش بیرون جست و فوراً آمد. دل جمع شکافته شد سرهنگ رفت بالای سر ابراهیم. تا پیش از آن کسی جرأت نکرده بود به تن ابراهیم دست بزند. او دست انداخت زیر سینههایش، کمی بلندش کرد اما چند لحظه قبل، تن ابراهیم از حرکت وامانده بود. جانش تمام شده بود آهسته خون غلیظی از شکاف سرش به بیرون نشت میکرد. سرهنگ کلاهش را از سر برداشت و روی صورت خون آلود ابراهیم گذاشت و دیگرچشمهای باز و خون آلودش را ندیدیم.
لااله الا الله را نمیدانم اولین بار که گفت اما بعد همه تکرار کردند. سربازی داشت زار میزد و دیگری کپ کرده بود گوشهای. دستهای سرهنگ تا آرنج خون آلود شده بود و پیرهنش گل به گل سرخ.
وقتی ایستاد دور و برش را رصد کرد. سربازی که خودش را خیس کرده بود هنوز پای دیوار بود و رد شاشش داشت به زیر پای کسانی میرسید که دور و بر ابراهیم ایستاده بودند. سرهنگ فریاد زد: «گمشو دنیا رو نجس کردی…»
زیر لب داشت غرولند میکرد که برگشت اتاقش. من و افسر قرارگاه جدا از جمع، منتظر آمبولانس بهداری بودیم که اگر میرسید نوشداروی پس از مرگ بود. سرهنگ از پنجره هر دویمان را صدا کرد. با هم رفتیم به اتاقش. پیرهنش را عوض کرده بود و داشت دکمههایش را میبست. سرش را بلند کرد و خیره به ما فریاد کشید:«چرا خودش را کشت؟ این پسره چه مرگش بود؟ »
دیدگاهتان را بنویسید