امروز رفتم نمایندگی کفش ملی برای پیگیری گارانتی کفشی که مرجوع کرده بودم. گارانتیاش رد شده بود. مثلاً شش ماه گارانتی زیره داشت که به دو ماه نشده ترک برداشت. بعد از دوماه پیگیری دست از پا درازتر کفش رو پس دادند. مثل سگ پشیمون شدم که از کفش ملی خرید کرده بودم.
آقا اعتراف کنم نظمی که ازش صحبت کردم امروزم برقرار نشد. دیشب تا صبح بیدار بودم. صبح که چه عرض کنم تا هشت صبح… تصمیم گرفتم برم کتابخونه که یهو ناغافل کف اتاق خواب رفتم. طبق معمول این مدت اخیر با صدای حسین از خواب بیدار شدم. امروز دیگه برام کاملاً خصوصیات اورژانس اجتماعی رو توضیح داد. چی به این بچهها تو مهد یاد میدن؟ زمان ما تو مدرسه روزی صدبار بِرُّ الوالِدَینِ أکبَرُ فَریضَهٍ . میخوندیم…
محمد میگفت همین دیروز پری روز، تو راهرو، شوخی شوخی یکی زده پس کله حسین… اونم برگشته به محمد گفته:« موبایلت رو بده!»
محمد گفته:« برای چی میخوای؟»
حسین گفته:« میخوام زنگ بزنم به یک دو سه، صد و بیست و سه(۱۲۳)، اورژانس اجتماعی، بزرگترها حق ندارن بچهها رو کتک بزنن!»
محمد گفته :« بعد اورژانس بیاد چی کار کنه؟»
حسین گفته:« نگران نباش کتکت نمیزنن، فقط باهات صحبت میکنن که منو دیگه کتک نزنی!»
تصور میکردم از دهه شصت فقط نوستالژیهاش داره منقرض میشه، ولی حالا انگار همه جوره دیگه دهه شصت داره منقرض میشه.
دیدگاهتان را بنویسید