حوالی غروب پیاده داشتم از کتابخانه به خانه برمی‌گشتم. هوا بدجور دونفره بود. بدجور… این قدر که یاد داستان هوای دونفره افتادم.

«هوا دونفره بود. نسیم نوازش‌گری می‌وزید. از آن وقت‌ها بود که آدمی دلش می‌خواهد هم‌قدمی باشد و تا ته دنیا برود که برود که برود! و منی که اریحا را داشتم… می‌ترسیدم! همیشه داشتن، ترس می‌آورد ترس از دست دادن… دلم نمی‌خواست اریحا را از دست بدهم و از همین می‌ترسیدم همین که رسید دست‌هایش را محکم گرفتم و دلم خواست بغلش کنم و نکردم و نمی‌دانم چرا؟ فقط زل زدم توی چشم‌های سیاهش. مثل خیلی وقت‌ها چند تار مو را از زیر شال انداخته بود روی پیشانی‌اش که نسیم عشوه می‌آمد و می‌رقصاندش…»( داستان هوای دونفره)

هرچند  امروز کسی نبود. البته دیگر سال‌هاست کسی نیست. برای همین بی منت غیر، هم‌قدم خودم شدم  و به راه افتادم. آخرین دقایقی که کتابخانه بودم تصادفی کتابی دیدم. امانت گرفتم که کامل بخوانم.«یادداشت‌های روزانه،۳۰ روز با نجف دریابندری» همان‌جا ایستاده بین قفسه کتاب‌ها، فهرستش را نگاه کردم. ابراهیم گلستان چشمم را گرفت. ورق زدم. چند صفحه کوتاه بود. می‌شد سریع آن را خواند و همین کار را کردم. دلیل اختلاف ابراهیم گلستان و نجف دریابندری!

« موضوع این بود که من با دختری به آن‌جا (یک استودیو) رفتم، که این دختر قبلاً با گلستان دوست بود. گلستان از این مسئله یک مقدار ناراحت شد و به اصطلاح به او برخورد و بعد از فیلم، با حالت نیمه‌قهر گفت خوب اجازه بفرمایید من بروم. و بلند شد و رفت. این آخرین دیدار من با گلستان بود…»

به همین سادگی گلستان قهر می‌کند و از سال ۴۲ دیگر هیچ‌گاه همدیگر را ندیدند! حتی‌ غول‌های ادبی‌مان، این‌گونه کودکانه با هم تا می‎‌کنند.

گلستان در  کتاب‌های نوشتن با دوربین و چهره به چهره از دریابندری صحبت کرده است اما ناخوشایند و تحقیرآمیز… و این قصه سر دراز دارد.

پ ن: یادداشت‌های روزانه: ۳۰ روز با نجف دریابندری– مهدی مظفری ساوجی–انتشارات نگاه–چاپ دوم– ۱۳۹۲

۲۹ مهرماه ۱۳۹۷

نجف دریابندری


دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *