summer

پلاک ۱۰۷ سی و نیم

رفتم بخوابم اما قبل از آن، تقویم روی میزم را ورق زدم. کی شده بود ۱۹ فروردین لعنتی، این روز را برای همه عمرم نه فراموش می‌کنم و نه به این سادگی‌ها می‌توانم ازش عبور کنم و بدتر اینکه شش سال از آن روز لعنتی گذشته است و انگار هنوز هیچ نگذشته است. شاید حتی در خواب هم نمی‌دیدم که سال‌ها بعد هنوز روی نقطه صفر مرزی این حادثه درجا بزنم. صبح نوزدهم فروردین سال ۱۳۹۱ درست وقتی چشمم به ساعت دیجیتال داشبورد ماشین بود و ۷:۴۸ دقیقه صبح رسیده بود. احسان خواجه امیری شاید برای بار چندم داشت ترانه دنیا را می‌خواند و من همراهی‌اش می‌کردم و زیر لب تکرار می‌کردم:

دنیا ما رو نخواست ما هم نخواستیم

بیرون بریم چرا تو دنیا واستیم

بعدها راننده‌ای که با من تصادف کرده بود در دادگاه گفته بود من پشت فرمان خواب بودم؛ اما من بیدارم بودم و اتفاقاً داشتم همین بیت را زیر لب تکرار می‌کردم و البته تصور نمی‌کردم چندثانیه بعد ناگهان دنیا تصمیم بگیرد مرا نخواهد و من ناخواسته بروم تا لب مرگ و مرگ هم بگوید نخواستیم‌ات برگرد!

زمین از شبنم شب‌مانده خیس بود و سرد، شعاع آفتاب بوی علف می‌داد و نفسم بند آمده بود. از ماشین پرت شده‌بودم بیرون یا خودم آمده بودم بیرون؟ شاید هم کسی مرا بیرون آورده بود. اولین چیزی که بعد از آن معلق خوردن ماشین در ذهنم تداعی می‌شود تصویر نیست بلکه لمس زمین سرد و نموری است که بوی علف له شده می‌داد و بعد بوی تند بنزین جایش را گرفت و اولین احساسی که داشتم حجم سنگینی بود روی قفسه سینه‌ام که ناجور نمی‌گذاشت نفسم بالا بیاید و آن لحظه دلم می‌خواست همه این‌ها خواب باشد و من بیدار شوم حتی اگر مثل همیشه از سرویس کارخانه جا مانده باشم…

در چشم بهم زدنی دور و برم شلوغ شده بود و یکی موبایلم را برداشته بود، آخرین شماره تماسم را گرفته بود. وقتی مامان از آن طرف خط گفته بود: «الو!»

طرف گفته بود: «یکی اینجا تصادف کرده، هیچی‌اش نیس! زنده‌اس»

بعد گوشی را گرفته بود جلوی دهان خون‌آلود من و اصرار که بگو: «هیچیم نیس هیچیم نیس!»

مامان آن طرف تلفن جیغ کشیده بود…

 


دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *