همیشه نسبت به سیگار هما حس نوستالژیکی داشتم. هم این مدل بیضی و هم مدل فیلتر دارش. زمانی که بچه بودم. همسایهای داشتیم از جنگزدگان خرمشهر. پیرمرد و پیرزنی داشتند که سیگار هما بیضی میکشیدند. ما که بچه بودیم گاهی مأمور خرید میشدیم. آدامس و شکلاتی و… هم اشانتیون نصیبمان میشد. بعد منتظر بودیم تمام شود و قوطیاش را بگیریم که مادرم برایمان ساعت کاغذی درست کند. دوتا عقربک را با سنجاق روی همین قوطی سوار میکرد. با خودکار هم شماره میکشید و… تو دست ما میشد ساعتی که هی عقربکش را بچرخانیم و خیال کنیم زمان را میچرخانیم.
هما بافیلتر و بیفیلتر را سالهاست ندیدم. شاید دیگر تولید نشود؛ که اگر بشود، نه آن عطر را دارد، نه آن حس و حال را… دهه سیاه شصت گاهی همین خاطرهها و نوستالژیها را فقط دارد که مثل ستارهای در ظلمتش چشمک بزند.
ما در خانه قدیمی زندگی میکردیم که در اصل دو خانه بهم چسبیده بود. اتاقی این دو خانه را از هم جدا میکرد. شبی زمستانی خواب بودیم که با صدای در از خواب بیدار شدیم. حاجیه (پیرزن همسایه) بود. صدایش آمد که با لهجه عربی میگفت: «آقا داود، آقا داود، حاجی فوت.»
به پدرم میگفتند: «آقا داود»
پدر آن شب با پسران حاجی، جنازه را به سردخانه بردند. خبر فردا در شهر پیچید که حاجی فوتشده است و خانه شلوغ شد. همه جنگزدههای شهر برای مراسم به آنجا میآمدند. خانه محقری بود و جای رفتوآمد مردم را نداشت. گوشه حیاط سقف را چادر بستند و زیرش فرش پهن کردند. حاجی دو همسر و تعداد زیادی فرزند مجرد و متأهل داشت. آنوقت هنوز پنج فرزندش مجرد بودند. خانهشان فقط سه اتاق داشت و یک آشپزخانه در حیاط.
تا یک هفته شب و روز خانه همسایه بودیم و خانه ما هم مآمن مهمانان آنها که جایشان نبود. از مدرسه که برمیگشتم کیفم را خانه خودمان میگذاشتم و میرفتم خانه همسایه. مادرم کمک آنها پختوپز میکرد. پدرم هم در گیرودار مراسم. انگار پدربزرگ خودمان فوتشده بود.
تا وقتی آنها همسایه ما بودند در میان دو خانه همیشه باز بود. ما هم که بچه بودیم هر دو خانه محدوده جغرافیاییمان محسوب میشد. همسر دوم حاجی (بهش میگفتیم مادر مجید) با برادرم محمد رابطه خیلی خوبی داشت. به محمد غذا میداد و گاهی محمد را پیش خودش میخواباند. محمد یکساله بود و من سهساله که آنها همسایه ما شدند و تا پنج سال همسایه بودیم.
حاجی پیش از فوتش، همیشه روی مفرش کوچکی گوشه حیاط در زیر آفتاب تنبل زمستانی مینشست و سیگاری همیشه به دست و لیوان چایی مقابلش… قدبلند و چهارشانه بود و مثل بسیاری از عربها پوست سبزهای داشت. دشداشه سفیدی میپوشید. حاجیه اما کوتاهقد بود و با قبای تیره… هرچند سیاق زندگیشان یکی بود.
دیدگاهتان را بنویسید