برعکس بسیاری از دوستانم که آثار رضا امیرخانی را دوست ندارند. من دوستش دارم. در میان هممسلکهایش او یک سر و گردن بالاتر است. تقریباً اکثر کارهایش را خواندهام با این مقدمه میروم سراغ کتاب رمان رهش.
خواندن رهش یکوقت کافی، حوصله وافر و عصبانیت از منطقه یک تهران میطلبد. از این بابت حق میدهم اگر بسیاری این رمان را اصلاً درک نکنند. این یک رمان عمومی برای همه نیست.
علا و لیا زوجی است برآمده از یک نگاه عاشقانه در کنار یک سفالفروشی در یک اردوی دانشجویی… که حالا دیگر آن طراوت روزهای نخست را ندارند. علا یکی از مدیران شهرداری است. لیا هرچند تحصیلکرده معماری است؛ اما به خاطر ایلیا تنها فرزندشان که از آسم رنج میبرد. خانهنشین است. کدام خانه؟ خانهای سنتی که از پدر لیا به ارث رسیده است و در میان برجسازیهای مرسوم این روزهای پایتخت محصور است.
دغدغه امیرخانی را در این رمان درک میکنم اما بیانش را نه! انتخاب لیا بهعنوان راوی به نظر میرسد منطق روایت قصه را بههمریخته است. لیا یک زن قصه گوی مناسب برای روایت این رمان نیست و گویی امیرخانی جهان شگفتانگیز زنان را نمیشناسد. انگار مردی به اسم لیا دارد داستان را روایت میکند. تیزبینی، ریزبینی و کلافگی زنانه مهجور و مغفول مانده است. با اینکه روایت اکثریت متن بر عهده لیا است؛ اما از مکاشفههای شم زنانه خبری نیست. در نظر بیاورید قسمتهای روبرو شدن لیا و «دخترمانتوجینی» در دفتر علا…
یا اینکه لیا در خانه پدری زندگی میکند اما هیچ یادی از مادر ندارد. دختری در خانه مادری بی یادش! دو دهه در یک خانه زندگی کردهاند اما نوستالژیهای لیا مقصور و محدود به درختی است و بازی کودکانه… که با قرائن تاریخی تهران در دو دهه اخیر جفت و جور درنمیآید. شخصیت ناقص لیا و ماکتوارههای علا، فروزنده، صفورا و … رمان را زمین میزند. شخصیتپردازی رمان سطحی است بهخصوص علا که از تیپ هم فراتر نمیرود. شخصیتها گاهی تا مرز سخنرانی و اعلام بیانیه رودهدرازی میکنند حتی ایلیا هم دیالوگهایی دارد که اصلاً با شخصیتش مناسب نیست.
در اکثریت فصلها روایت را لیا برعهده دارد. جز دو فصل که یکی تهران و دیگری صفورا منشی فروزنده روایت میکنند! چرا؟
به نظر میرسد رهش غرولندی است درباره آلودگی هوای تهران، بیماری های تنفسی در نسل جدید، از بین رفتن صمیمیتِ میان اهالیِ شهر نشین و به ویژه همسایه ها، خیانت میانِ زوجها ، تظاهر و دو روییِ کارمندان و… که از زبان لیا توی صورت خواننده کوبیده میشود. جای هیچ قضاوتی برای خواننده نیست و تنها یک مجال برای خواننده میماند. در ذهنش همراه لیا به همه این موارد ناسزا سر دهد و در نهایت هم به این نتیجه میرسد، تهران زنی است که خودبس شده، که تنها لیاقتش این است کودکی از آسمان بر آن بشاشد…
«ایلیا سرش را بر میگرداند. با خجالت به من نگاه میکند و آرام چیزی می گوید:«یک کاری دارم!».
نمی شنوم. میگویم«بلندتر بگو»
فریاد می کشد:
- مالیا شماره یک!
وای بر من…حالا وسطِ آسمان و زمین چه کار می توانم بکنم؟ ارمیا از پشت دارد میخندد. این را از تکانهاش می فهمم. آرام به من می گوید:
- بچه گناه دارد…از همین بالا سرپاش بگیرید…
با تعجب می گویم: سرپاش بگیرم؟!
- بله … چیزی نیست. من بریکها را نیمه می گیرم و می روم تو اِسلو فلایت… سرعت را کم می کنم که باد اذیت نکند. یک کم ترشح دارد، ولی چیزی نیست…
میکشمش سمتِ خودم. بهش می گویم:
- راحت باش ایلیا…شماره یک را انجام بده…
با خجالت می گوید:
- می ریزد پایین روی شهر…
مردی که آگهی همشهری به دست دارد، همین جور که میان آگهیها راه میرود، در خیابان پرسه می زند. یک هو یک قطره می چکد روی روزنامه و وسطِ آگهی های سربی، چاله ای درست می کند. مرد آرام با خودش می گوید:
- آخ اگه بارون بزنه…
بعد به آسمان نگاه میکند. هیچ ابری در کار نیست… با دقت نگاه میکند. آسمان صافِ صاف است. آن بالا بالاها نقطۀ سیاهی هست وسطِ آسمان. همین و بس…مرد سر در نمی آورد. به آگهی ها نگاه می کند. به راه خودش ادامه می دهد… مثل اسب ها و قزل آلاها و سگ ها و گربه ها و کبوتر ها و ماهیهای آکواریوم… (امیرخانی، رهش: ۱۹۱-۱۹۲)
رضا امیرخانی،رهش، انتشارات افق، ۱۳۹۶
دیدگاهتان را بنویسید