هنوز هوا تاریک بود که رسیده بودم بیرجند.از اتوبوس پیاده شدم حس کردم ناگهان مچاله شدم. اولین رانندهای که سراغم آمد و پرسید:« میخوای شهر بری؟» بی معطلی پرسیدم :«ماشینات کجاست؟» و سوار پژو ۴۰۵اش شدم.هور هور بخاریاش افاقه نمیکرد. چند مسافر دیگر همراهمان شدند. از همان اتوبوسی بودند که پیاده شده بودم. حرکت کردیم به راننده گفتم:« منو ببر یه جایی که گرم باشه و چند ساعتی استراحت کنم تا همه جا باز بشه!»
گفت:« کجا ببرم؟»
گفتم:« نمیدونم. یه جایی که گرم باشه و بشه چندساعتی موند!من بیرجند،جایی بلد نیستم.»
دوباره پرسید:« کجا ببرم؟»
دوباره گفتم:«نمیدونم. یه جایی که گرم باشه و بشه چندساعتی موند!»
گفت:« آهان فهمیدم. بیمارستان خوبه؟»
گفتم:« شما میخوای یه جای گرم برای چند ساعت بمونی میری بیمارستان؟»
گفت:« خب گرمه ، میتونی چندساعت هم بمونی تا موقعی که خواستی!»
گفتم:« اصلاً نخواستم!»
جایی پیادهام کرد که دقیقاً نمیدانم کجا بود. فقط میدانم نزدیکیام ادارهای بود که رفتم در اتاق حراستش ماندم تا هوا کاملاً روشن شود. حراستش مرد خوبی بود. حتی برایم چایی آورد و یکی از کارمندها هم بعد سر و کلهاش پیدا شد. سر جمع گپ و گفتی کردیم به خصوص درباره دیدنیهای بیرجند و آداب و رسومشان… در آن بین کارمند گفت:« طبقه بالای همانجایی که هستیم نمایشگاه عروسکهای دستساز خراسانی است. برایم جالب شده بود که ببینم. که بعد هم رفتم و دیدم. این عروسکی که در عکس میبینید اسمش دوتوک است. از صنایع دستی خراسان جنوبی و همان روز در بیرجند خریدم. به نظرمیآید یک « بیا منو بگیر» خاصی تو چهرهاش مستتر مانده که هر موقع نگاهش میکنم با روان آدم بازی میکند. عروسکی که به اندازه دو بند انگشت است. چیزی حدود ۴ سانتیمتر.
دیروز کف اتاقم دراز کشیده بودم. ناگهان مامان وارد شد و یک پلاستیک دارو هم تو دستش. صاف گذاشت روبرویم و گفت:« ببین هر چی تاریخ گذشتهاس جدا کن!»
زیر و رو کردم. بینشان یک آمپول پنیسلین هم بود. تاریخاش تازگیها گذشته بود. شیشهاش را خالی کردم. شستم و سنگ ریزه رنگیها را ریختم توش و گذاشتم گوشه میزم کنار دوتوک.
گفتم پنیسلین! کدام دهه شصتی است که از ترس این آمپول، گریه نکرده، التماس نکرده، فرار نکرده و منکر تمام دردهایش نشده؟ یک بار برادرم محمد سرما خورده بود. مامان دستش را میگیرد و میبرد دکتر، از قضا دکتر پنیسلین تجویز میکند. از داروخانه که داروها را میگیرند. محمد شستش باخبر میشود که چه سرنوشتی در انتظارش خواهد بود. برای همین یک پا داشته و یک پا قرض میگیرد و پا میگذارد به فرار… مامان که نمیتوانسته دنبالش بدود؛ اما مردی همانجا ایستاده بوده و همین که متوجه میشود که بچه از ترس آمپول فرار کرده، میافتد دنبال محمد. حالا محمد بدو و آن مرد هم بدو… تا دوتا چهار راه بعد همچنان ول کن ماجرا نبوده و مثل تام و جری هم را دنبال میکردند. تا اینکه بالاخره محمد را میگیرد و خرکش میآورد روی تخت تزریقات و تا مطمئن نمیشود که پنیسلین زده شده، از رسالتش دست نمیکشد. آدم با خودش فکر میکند اگر محمد واقعاً مریض بود که دوتا چهارراه نمیدوید و اگر هم مریض نبود این همه اصرار برای زدن پنیسلین چه صیغهای بوده است.
دیدگاهتان را بنویسید