من اهل رمانتیک بازی با فیلم و سریال نیستم؛ اما چون دعوتشدهام به چالش با کدام فیلم گریه کردی؟ ذهنم را زیر و رو کردم ببینم با کدام فیلم متأثر شدهام. گریستن که قطعاً برایم پیش نیامده است. در بین همه فیلمهایی که دیدهام درنهایت به چند گزینه رسیدم اما مایلم از فیلم «زمانی برای مستی اسب ها» از بهمن قبادی بنویسم که در سال دوهزار دوربین طلای فستیوال کن را برایش به ارمغان آورد. فکر کنم تنها فیلم ایرانی که بهشدت من را متأثر کرد و درگیر غمش بودم همین فیلم بود. معمولاً در سینمای مدرن این شخصیتها هستند که ماجراها را پیش میآورند؛ اما درزمانی برای مستی اسبها، شخصیتهای مفلوک و بدبخت یکسره اسیر سرنوشت شوم خودشان هستند. چیزی شبیه به روایتهای کلاسیک، سرنوشتی که گویی هرکسی در آن منطقه (منطقه کردنشین مرزی) متولد میشود باید آن را بپذیر و آن کولبری و قاچاق در مسیری بد مسیر است. ایوب، آمنه، مادی و روژین شخصیتهای این فیلم هستند که در سرما تاب آوردهاند. با فقر بار خودشان را کشیدهاند؛ اما دست شوم بیماری مادی، دارد بنیانشان را فرومیریزد. این نکته را هم اضافه کنم که دلیل نامگذاری فیلم ارجاعی است به دادن ودکا به قاطرهایی که برای باربری قاچاق در برف از آنها استفاده میشود تا در سرما همچنان گرم بمانند و بارشان را بکشند. قاطرها موجودات خوششانسی نیستند. آنها نازا متولد میشوند و محکوماند به باربری… در سرنوشت آنها اگر مادرشان به خری دل نبسته بود حالا قاطر هم اسب میشد و هم تا این حد نیاز نبود بار ببرد! (پند اخلاقی، هیچ وقت به یه جیگر دل نبندید!)
دیدگاهتان را بنویسید