این آدم‌ها،شماره ۲ محمد تقی شهرام

محمدتقی شهرام یکی از عجیب‌ترین شخصیت‌های تاریخ معاصر ایران است. زمانی تیتر روزنامه‌ها بود و تئوری‌هایش موضوع بحث محافل و حالا فراموش‌شده‌ای در کنج زاویه مجهول تاریخ…  از چهره‌های شاخص سازمان مجاهدین خلق ایران و یکی از رهبران شاخه مارکسیسم-لنینیسم سازمان پس از انشعاب در سال ۱۳۵۴ بود. البته این شاخه کمی پیش از پیروزی انقلاب به سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر (که به اختصار پیکار نامیده می‌شد) تغییر نام داد. تقی شهرام در هر دو دوران پهلوی و انقلاب به زندان افتاد. در دوران پهلوی به ده سال حبس که از آن گریخت و در دوران پس از انقلاب به اعدام که اجرا شد. اتهام شهرام صدور دستور ترور مجید شریف واقفی، هم حزبی منشعب شده‌اش بود. شریف واقفی همان شخصی است که دانشگاه شریف به نام اوست.

ماجرای شریف واقفی و شهرام چند ضلع دیگر هم دارد مانند وحید افراخته، مرتضی صمدیه و… و صد البته لیلا زمردیان همسر شریف واقفی. یکی از دراماتیک‌ترین قسمت این ماجرا، رابطه عاشقانه لیلا و مجید شریف واقفی است که در بستر ایدئولوژی‌های حزبی درهم پیچیده می‌شود. از این بابت خواندن نامه پنجاه صفحه‌ای  لیلا زمردیان  به نام ( به داستان زندگی من گوش کنید!) جالب خواهد بود. روابط این چند شخصیت، یعنی تقی شهرام، مجید شریف واقفی و لیلا زمردیان آن قدر جذابیت داشته است که بهروز شعیبی فیلم سیانور را برپایه آن بسازد هرچند این فیلم داستانی مخدوش و کاریکاتوریزه شده از قصه‌ای شگفت‌انگیز را نمایش می‌دهد.

پرونده ترور مجید شریف واقفی، پرونده پیچیده‌ای است که ابهامات زیادی دارد. اینکه چطور هسته مرکزی حزب تصمیم می‌گیرد سیستم را عوض کند و عضو منشعب شده خودش را ترور کند ماجرایی است با حفره‌های اطلاعاتی بسیار…

از دوران زندان شهرام دفترهایی به جا مانده که در اینترنت می‌شود آنها را پیدا کرد و خواند. این متن‌ها را می‌توان شخصی‌ترین نوشته‌های شهرام دانست. چهره‌ای که سال‌ها از شهرام ساخته شده، مردی است مستبد که تغییر ایدئولوژیک هم سازمانی‌اش را نمی‌پذیرد و حکم ترور او را صادر می‌کند. اما  دفترهای زندان روایت مردی است دغدغه‌مند که حتی با وجود تشنگی راضی نمی‌شود نگهبان خود را هم از خواب بیدار کند!  اینکه دفترهای زندان روایت تطهیرگونه شهرام از خودش باشد یا اینکه تعاریف دیگران ماکتی مخدوش از او…  تشخیص‌اش به این سادگی نیست. به هر حال زندگی پر فراز و نشیب تقی شهرام در مرداد ماه ۵۹ و دربرابر جوخه آتش به پایان رسید و این خاتمه زندگی مردی بود که تنها در ۳۳ سال عمرش ماجراهای بسیاری از سر گذراند.

بخش‌های زیر از دفترهای زندان محمد تقی شهرام

برای رعایت امانت، رسم الخط متن را تصحیح نکردم و از این بابت پوزش می‌طلبم.

دوشنبه ۱۸ تیر ساعت دوازده و ۱۰ دقیقه ظهر

دیشب را خیلى بد خوابیدم – علاوه بر گرما و ناراحتى شدید جا که دقیقا معناى پرپر زدن را بعینه برایم ملموس کرد، تشنگى شدید هم مزید بر علت شده بود- تا قبل از این، رسم بر این بود که حدود ساعت ۱۱ شب یا من خودم در مى زدم یا نگهبان (البته فقط یکى شان) مى آمد و براى رفتن به دستشویی و آوردن آب، در را باز باز مى کرد. اما تقریبا همان حدودها خوابم برد و از قضا نگهبان هم نیامد – یک مرتبه بلند شدم و دیدم ساعت حدود دوازده و نیم است و شدیدا هم تشنه هستم. دو سه بار آهسته در زدم اما دلم نیامد محکم تر و بیشتر در بزنم. فکر مى‌کردم این بیچاره هم از خواب مى‌پرد. به هرحال از خوردن آب صرف نظر کردم، تا اینکه دومرتبه حدود ساعت ۳ بلند شدم- تشنگى دیگر خیلى فشار مى آورد – البته علت اصلى اش این است که اینجا دائم مثل باران از تنم عرق مى ریزد. به هرحال آب گرمى که ته کاسه بود به هر صورتى بود قورت دادم که بعدش حدود ۸-۷ دقیقه بعد، دل درد شدم. فکر کنم علتش همان گرمى بیش از حد آب بود که البته با آنکه شکمم را پر کرده بود اما تشنگى را برطرف نکرده بود. تا صبح حداقل ۶-۵ مرتبه خوابیدم و پریدم. ضمنا، این که مجبورم پتو را دور شکمم بپیچم که کلیه هایم درد نگیرد، خودش کلى شب ها باعث دردسره. به هر صورت شب نحس و سگى را گذراندم. صبح شروع کردم نامه اى به مقامات زندان درباره اوضاع اسفبار داخل بند نوشتم و تذکر دادم که غیر از نبودن شکنجه بدنى و تغییر رفتار نگهبانان، تمامى آن مناسبات ارتجاعى و ضد انسانى یى که در دوره رژیم سابق بر زندان ها حاکم کرده بودند همچنان دست نخورده و بلا تغییر باقیمانده. در حال پاکنویس نامه بودم که در باز شد و آقایی که خودش را بازجو معرفى مى کرد در آستانهء درِ سلول ظاهر شد. البته معلوم بود از آن بازجو هایی است که مدتى پیش، از دادگسترى به دادسراى انقلاب اسلامى منتقل شده است، یعنى از طرز صحبت و فرهنگش این را فهمیدم.. مقدارى صحبت کردم، اظهار همدردى مى کرد و قبول داشت که گروه هایی پشت سر این قضیه هستند. البته فکر مى کرد یعنى مى پرسید فکر مى کنى جنبشى ها ( یعنى مجاهدین خلق) باشند، که گفتم صد درصد آنها نیستند. به هر حال قرار گذاشت که بعدازظهر یا خودش و یا کس دیگرى کار را شروع کند. البته من یک مقدار عصبانى و یک مقدار هم احساساتى شدم و او تمام مدت به من حق مى داد. مخصوصا تکیه من به روى این موضوع بود که چرا و به چه دلیل سرنوشت انقلاب را به اینجا مى کشانند و این که برایم به هیچ وجه مسئله فرد خودم مطرح نیست. تمام این ها را با علامت قبول، حسن استقبال و تایید مى کرد. پرسید چه کسى را مى خواهم ببینم. ازاقوام و کسانى که دارم، گویا مى خواهند من را به یک نفر نشان بدهند، که خوب معلوم است که در این شرایط چه کسى از همه بیشتر در هول و ولا است. گفتم فکر مى کنم مادرم الان درحال فوت باشد. گفت حتما ترتیبش را مى دهد. به هر حال اگر او نمى خواست ظاهر سازى کند که بعید مى دانم چنین قصدى داشته [اما] اظهار همدردى داشت بعلاوه جز این که … که خود این ها هستند که بشدت قدرت و مسؤولیتشان را تحت تأثیر و جهت خود دارند.
* نکته جالبى که امروز فهمیدم این است که نگهبان ها حق ندارند با متهم صحبت کنند!! درست عین همان برنامهء قبلى رژیم سابق. به همین دلیل، این جوان خوب و خجالتى نگهبان ما، خیلى با ترس و لرز گاهى چند کلمه حرف مى زد و بعدش، روزها دریچه را مى بندد و مى رود و سر جایش مى نشیند. البته براى على و آن دوست شیرازى اش گویا این مخالفت وجود ندارد، چون اولاً این ها نگهبان نیستند و به احتمال زیاد کارمند دفترى اند. ثانیاً اصلاً فکر مى کنم این على را – که البته من که همین طورى مى گویم على، چه خود طرف باشد چه نباشد ــ مشخصا براى همین جور کارها و همین مراقبت از نگهبان ها و شاید هم احتیاطاً براى نظارت بیشتر روى من اینجا گذارده باشند.
تا آنجا که فهمیده ام این جوان خجالتى، اهل گرمسار است. باید امسال سوم نظرى باشد که مدرسه نرفته و در سال پیش ۵ ماه را در زندان سمنان به جرم شرکت در تظاهرات گذرانده. او تقریبا تمام وقت اینجاست، یعنى استخدام شده و بقول خودش باید یک جورى خرج زندگى را درآورد. به او گفتم حیف است همه وقت را اینجا صرف مى کنى، اولا درس ات را تمام کن، ثانیا نرو توى این محافل و مجالس سیاسى. برو دانشگاه، ببین دانشجوها چه مى گویند، چکار مى کنند، نشریاتشان را تهیه کن و اینجا که بیکار هستى بخوان. در تمام این مدت که این حرف ها را مى زدم همین طورى با تعجب و بهت، به من نگاه مى کرد. فکر کردم واقعاً چه نیروهایی براى چه کارهاى احمقانه و ارتجاعى اى بکار گرفته شده و دارد هرز مى رود. این جوان با یک آموزش سیاسى سه چهار ماهه، مى توانست برود در همان گرمسار خودش کلى کارهاى مفید سیاسى و اجتماعى انجام دهد. در حالى که این جا از ایمان، سادگى و احتیاجش، دارند [تا چه حد] سوء استفاده مى کنند. طفلک همه اش مى خواهد به نوعى به من محبت کند. گویا بطور غریزى، که البته در مدت چند روز اخیر با مقدارى آگاهى همراه شده، حس کرده است که آدم هایی مثل من نباید دیگر در این قبیل زندان ها باشند. البته این که مى گویم، بطور غریزى، چون تمام مدتى که على با آن دوست شیرازیش مى آیند اینجا صحبت مى کنند، نمى گذارند او به داخل بند بیاید. امروز هم که بازجو آمده بود، آن دو تا همراهش آمده بودند و دو طرف در ایستاده گوش مى دادند و گاهى که صداى من بلند و عصبانى مى شد از لاى در سرک مى کشیدند تو، اما این رفیق خجالتى ما را بیرون بند جا گذارده بودند که چیزى از صحبت ها دستگیرش نشود! و او تنها بعد از رفتن بازجو و آن دو نفر بود، که آمد توى بند و از طریق دریچه سراغى از من گرفت.
* نکته دیگرى که بازهم رونوشت برابر اصل کارهاى این ها را با سلف نامرد و نامردم شان نشان مى دهد این است که نامه هاى زندانى را هر چند که پاکت بسته باشند و هر چند که نامه خطاب به مقامات قضایی و مثلا دادستان و غیره باشد، باز مى کنند، مى خوانند و بعد مى فرستند !! به عبارت دیگر متهم نمى تواند نامه دربسته به هیچ کجا بفرستد! نامه دیروز من را هم که خطاب به “هادوى” نوشته بودم باز کرده اند و بعد از خواندن، مجددا در پاکتِ باز گذارده و ارسال کرده اند!!
البته من روى پاکت عمداً نوشته بودم محرمانه ـ مستقیم، که اولا اگر مخفیانه خواستند این کار را بکنند – البته این را بیشتر حدس مى زدم – قدرى تردید کنند که مبادا گند قضیه دربیاید و اگر رک و راست این کار را کردند، لااقل جناب دادستان گوشى دستش باشد که نامه هاى خطاب به او را هم بالاخره نوعى سانسور مى کنند.
* هنوز ناهار که چند قاشق برنج به اضافه قدرى کدو سرخ کرده و گوجه فرنگى پخته بود از گلویم پایین نرفته بود که احساس دل پیچه و دل درد شدیدى کردم. البته علائمش از صبح نشان داده شده بود – اما به هر حال دردش این موقع آمد به سراغم – بعداز این که رفتم دستشویی به دوستم گفتم که مریض شده ام و ازش دو تا قرص ضد اسهال گرفتم. البته گنجه اى آنجا هست که داروهاى اولیه را دارد و نوع بیمارى همراه داروى مورد نظر روى قفسه چسبانده اند، که حدود ۳۵ قلم دارو مى شود، ضد ترشى معده،  [داروى] ملیّن، [داروی] ضد اسهال. اما هنوز از خوردن قرص اولى فارغ نشده بودم که رفیقمان دریچه را باز کرد، یک کاسه کوچک ماست به اضافه یک لیوان چاى داغ هم آورده بود. این کار را البته به ابتکار خودش انجام داده بود، چون معمولا غیر از صبح ها وقت دیگرى چاى نمى دهند و همین طور آوردن ماست کاملا به تصمیم خودش بستگى داشت. خیلى ازش تشکر کردم اما حیف که بعدا لیوان چاى را که در عین حال خیلى هم هوایش را کرده بودم، نفهمیده با پاى خودم واژگون کردم و آرزویش به دلم ماند.
* دیشب از على شنیدم که توى روزنامه ها نوشته اند، من ضمن دستگیرى اقدام به فرار کرده ام که موفق نشده ام، همین طور ۲ نفر دختر ( یا زن) هم با من بودند که هر دو[ى] آنها فرار کردند. واقعاً چقدر بى شرمى مى خواهد که کسى خبر را به این گونه به مطبوعات بدهد. من نه با دو نفر زن، بلکه تنها با M بودم و نه تنها اقدامى براى فرار نکردم بلکه اساسا در آن خیابان شلوغ که در عرض مدت کمتر از ۲ ثانیه ۲۰ نفر در آن جمع مى شوند، در حالى که نه مسلح هستم و نه امکانى براى فرار وجود دارد، [نمی شود فرار کرد]، ثانیاً اصولا کسى نمى خواست M را دستگیر کند. آن دو نفر با من ” کار”! داشتند و وقتى دیدند، مردم مى گویند آقا شما که حکم دستگیرى ندارید، حق ندارید ایشان را بگیرید، گفتند از این آقا شکایت داریم و بدین ترتیب من را با پاى خودم، و البته نه این که داوطلبانه، همراه آنها به کمیته واقع در کلانترى ۸ رفتم، تازه آنجا بود که آنها با تلفن به یک مرکز سرّى که گویا همان بخش نیروهاى چپ کمیته مرکزى یا سپاه پاسداران باشد، آدم خواستند که بیاید مرا دستگیر کند. رئیس کمیته ۸ هم آن موقع نبود و موقعى که آمد و قضیه را فهمید خیلى اظهار تاسف کرد که آنها قبل از آمدن او تلفن کرده اند و کارى از دست او در این ماجرا که بقول خودش به نفع انقلاب و به نفع موقعیت کنونى دولت نیست بر نمى آید. بارى این را باید به آن آقایی که یک شب همراه دکتر ممکن، معاون وزیر به اصطلاح ارشاد ملى به تلویزیون آمده بود و همراه با یک شوى تلویزیونى مى خواست مطبوعات آزاد را لکه دار کند و مردم را نسبت به آنها بدبین نماید گفت که جناب، آیا این از جمله همان تیترهایی نیست که به زعم شما به انقلاب خدمت مى کند و شایسته تشویق و جایزه است [؟] من مطمئن هستم که آنها عمدا این خبر را خیلى سریع از رادیو و همین طور مطبوعات پخش کرده اند که اولا پیش دستى کرده و آن را آن طور که مى خواهند بنویسند، کما اینکه نوشتند. ثانیا راه را براى آزادى من و براى هر مقام و مسؤولى که مى خواهد در این باره تصمیم بگیرد مشکل تر کنند.
چون در واقع آنها کارى را که از نظر قانونى اجازه انجام آن را نداشتند، یعنى بازداشت من، انجام داده بودند و  با پخش خبر، مقامات بالایى را در مقابل یک کار انجام شده قرار مى دادند!! در حالى که این مقامات هنوز نه جرات و نه توان چون و چرا دربارهء کارهاى آنها را ندارند، آن وقت معلوم مى شود که هدف هاى آنها از پخش فورى خبر چه بوده است. من در شرح ریز به ریز واقعه نشان خواهم داد که متن خبر تا چه اندازه مغرضانه تهیه شده است.

 

 

 

 


دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *