زندگی شاید با پا پیش کشیدن همه آن چیزهایی است که با دست پسزدهایم. شاید… مگر نه این است که کودکان در آرزوی بزرگ شدناند؛ اما وقتی بزرگ شدند همه حسرتشان تجربه دوباره کودکی است. آنها دوباره معصومیت کودکی را تمنا میکنند، سادگی کودکانه را… شادی بیشیله را… خواستنی بودن را… پرستیدهشدن را… و این آخریها یعنی خواستنی بودن و پرستیدهشدن، آنها را در دام عشق میاندازد. آنها در تن غریبی معصومیت آغوش مادرانه طلب میکنند و در نگاه دیگری ستایش نگاه پدرانه را جستجو میکنند؛ که آنها را با همه وجود بخواهد؛ هرچند میدانند دیگر خودشان نوزاد نیستند و دیگری نیز آن نگاه اصیل پدرانه و آن آغوش معصوم مادرانه را ندارد؛ اما اشتیاق دوباره زیستن در دنیای جادویی نوزادی و کودکی، لذت مرموز خواستنی بودن و پرستیده شدن، راضیشان میکند موجهای سهمگین عشق را بپذیرند. برای برخی ماجرا پیچیدهتر میشود، آنوقت که دوست دارند از این بازگشت به احساس لحظههای نخستین، تجسمی فیزیکی را درک کنند و این میشود که برخی انسانها به طرز جنونآسایی دوست دارند از معشوقشان فرزندی داشته باشند.
نویسنده: داودعلیزاده
دیدگاهتان را بنویسید