همیشه جنگ ایران و عراق را از زبان طرف ایرانی شنیدهایم. روایت اسارت را در فیلمهای ایرانی دیدهایم اما داستان اسیر جنگی از منی فاضل این بار از آن سوی دیگر، از زبان طرف دیگر جنگ سخن میگوید. طرفی که تا همین چند دهه پیش کشور دشمن بود و حالا سرزمین دوست و برادر… با این حال هرگز نشدهاست حوادث مشترک را از زاویه دید طرف مقابل ببینیم.
اسیر جنگی
منی فاضل / ترجمه :اسدالله امرایی
ساحره در چارچوب در ایستاده بود به تماشای پدرش که در آفتاب صبحگاهی توی آشپزخانه سفید سفید رنگ میباخت. پدرش سر میز مرمری نشسته بود و با یک رادیو ترانزیستوری ور میرفت. آفتاب انگار او را میشست. ساحره دست دراز کرد به سمت او اما صالح شانه بالا انداخت دور شد و مثل سراب در برابر دیوار سفید ناپدید شد.
صالح از این همه وسایل الکترونیک در اطراف خود شگفت زده بود. هیچ شباهتی به ابزار بیست سال قبل زمانی نداشتند که به دست ایرانیها اسیر شده بود. حالا بیشتر روزها به کشف و بررسی آنها مشغول بود. در دوران اسارت، همه چیز یکنواخت بود. اسرا داستانهایی را برای صدمین بار رد و بدل میکردند و وانمود میکردند بار اول شان است که میشنوند. ساحره به او لبخند زد. مانند یک پسر بچهی کوچک بود، غرق کاری که در دست داشت. به سمت سینک ظرفشویی رفت تا سبزی را بشوید و آب بکشد.
زمانی که صالح به اسارت درآمد ساحره پنج ساله بود و وقتی آزاد شد بیست و سه سال داشت. ساحره و مادرش چندین سال بعد از پایان جنگ هشت سالهی ایران و عراق که تبادل اسرا آغاز شد در دور اول و دوم و سوم منتظر او بودند. از اسرایی که برمیگشتند میپرسیدند آیا صالح را دیدهاند یا نه؟ می پرسیدند او را می شناسند؟ کسی ندیده بود. مادر ساحره در سال ۱۹۹۶ درگذشت. صالح سال ۱۹۹۸ برگشت.
آن سال زمستان ساحره سه شب در ماشین خود در میدان النُسور بغداد خوابید که قرار بود آخرین اسرا به وطن برگردند. ساحره عکس شناسنامه پدرش را بزرگ کرده بود و در قابی طلایی گذاشته بود. امیدوار بود حتی اگر صالح او را نشناسد با دیدن عکس قدیمی خودش او را به جا بیاورد. ساحره در صندلی توی ماشین کز کرده بود و آستینهای خود را کشیده بود روی انگشتانش که سردش نشود و چرت میزد. مردم هیجانزده که به سمت میدان هجوم آوردند با فشار آنها ماشینش تکان خورد و از خواب بیدار شد. سیل جمعیت انگار اتومبیل را با خود میبرد.
وقتی در بازداشتگاه به ضرب باز شد و نگهبانها به فارسی داد زدند بیایید بیرون، باورش نمیشد. صالح و همبندهایش فکر میکردند قرار است اعدامشان کنند. یکی که امیدوار بود پرسید:« به نظرت میخواهند ما را آزاد کنند؟»
صالح سیلی محکمی به او زد و گفت:« خفه شو!»
به ستون یک آنها را بیرون بردند. دنیای بیرون نور تندی داشت که چشمشان را می زد. صالح خیلی دلش میخواست آسمان را ببیند اما نور تند آن بیشتر از حد تحمل او بود. وقتی لباس تازه به سمتشان پرت کردند تا لباس عوض کنند، صالح تردید کرد. از پیراهن کهنهاش نواری کنده بود و پنهان کرد که اگر این امید واهی بود خودش را دار بزند. بعد صالح و بقیه را سوار اتوبوس مبله کردند. هیجده سال بود که روی مبل ننشسته بود. کف دستش را به صندلی فشار داد و گریه کرد. آن موقع بود که فهمید قرار است به خانه برگردد.
– بشری!
– بابا جان من اینجا هستم.
همدیگر را در آغوش کشیدند. جمعیت دور و برشان غوغایی راه انداخته بودند.
صالح میخواست ساحره را ببوسد.
ساحره لحظهای پا سست کرد و گفت:« بابا جان منم ساحره. مامان…» صالح یک لحظه فکر کرد به او برق وصل کردند. ساحره دختر کوچولویی که میچسبید به پاهای او و توی اتاق این طرف و آن طرف میدوید. صالح پیشانی او را بوسید و گفت:« ساحره تو را نشناختم. چقدر بزرگ شدی!»
ساحره که دستهایش را با حوله خشک میکرد گفت:« بابا؟ ناهار حاضر است. هر وقت گرسنه شدی کافیاست داغش کنی. خب؟ من باید بروم سر کار. چیزی لازم داری؟ خب؟ خب.» صالح سر بلند کرد. ساحره کیف و کتش را برداشت و موقع بیرون رفتن دستی به سر بابا کشید و طبق معمول مکالمه یک طرفهاش را ادامه داد:« بابا جان از خانه بیرون نرو. اگر چیزی لازم داشتی به من زنگ بزن.»
صالح آنقدر مسحور کارکرد رادیو بود که حواسش جای دیگر نمیرفت. صدای قفل در را شنید یک بار و بعد بار دیگر و صدای پای دخترش که دور میشد به گوشش رسید. صالح بلند شد با دقت به تشک صندلی دست کشید تا مطمئن شود واقعی است. بعد بلند شد و پردهها را کشید تا راه نور تند و کور کننده آفتاب را ببندد.
مُنی فاضل نویسنده و فعال حقوق بشر عراقی است که دغدغههایش مسایل پناهندهها، حقوق زنان و مسایل قومی و مذهبی است. او از تجربیات خود مینویسد که در جنگ، تحریم اقتصادی و خشونتهای مداوم در کشورش گذشته. دوست دارد بر این مسایل پرتو افکنی کند. جنگ و مسایلی که در منطقهی خاورمیانه پیش آمده کمکم به داستانها راه پیدا کرده است. اسرای عراقی بسیاری که در ایران به اسارت درآمده بودند با دید رویکردهای انسانی زندانبانها باورهای جزمیشان فرومیریخت. در داستان اسیر جنگی با سربازی روبه رو هستیم که هر چند از پیشینهی او حرفی به میان نمیآید اما در زمان اسارت بهترین سالهای عمر خود را او تلف شده و خانوادهاش از هم پاشیده. ناگهان با دنیایی روبهرو میشود که حتی مادیات آن را درک نمیکند. داستان اسیر جنگی از مجموعه Flash Fiction International(W.W. Norton 2015) انتخاب و با اجازه نویسنده و ناشر به فارسی ترجمه شده است.
دیدگاهتان را بنویسید