divorce

یک‌شب تام کروزتان را قرض می‌دهید؟

«فیلم های کَتبی سیلویا پلات» اوّلین کتاب «مریم عباسیان» شامل ۷ داستان کوتاه است با محوریت روابط معلق و ناپایدار. راوی بیش‌تر داستان‌های عباسیان زنان هستند که در خلوت دلخواسته‌خودشان از ماجراهای گاه ناخواسته زندگی‌شان روایت می‌کنند.

«یک شب تام کروزتان را قرض بدهید»، «تد هیوز در آشپزخانه ی نباتی وول می خورد»، «مادام العمر مشکی می پوشم»، «من هم خالی دارم، شاید همین لیلی خانم جان را»، «پری آلبالویی با غم باد»، «شکلات های روکش دار با طعم زهرمار» و «ته مانده بکر» نام برخی از داستان های این کتاب است.

در پشت جلد کتاب می خوانیم: «گفت: یه چیزهایی هست که آدم دوست داره فقط با یه نفر داشته باشه. با یه نفر که اهلش باشه، حالا بگو در حد یه چایی خوردن. با اهلش که باشی، دلت هم اهل میشه. حالت رو به راه میشه. دو تا اهل که با هم باشن، ریزترین چیزا هم از دستشون در نمیره. ریزهای همدیگر رو پیدا می کنن و به‌هم گره‌اش میزنن. اگه نااهلش بیاد گره باز می شه…»

داستان«یک شب تام کروزتان را قرض می‌دهید؟» در سال ۱۳۸۴ نامزد مسابقه داستان‌نویسی صادق هدایت شده است. داستان روایت ساده و سر راستی است از پیچیدگی درونی انسان و روابطش. جایی که انگاره‌های حتمی عشق و علاقه تن به تنه خیانت، یک‌باره فرو می‌ریزد و دور از دیده، همیشه دوستی هست که چون موریانه طناب رابطه‌ات با دیگری را در خفا می‌جوند.

 

یک‌شب تام کروزتان را قرض می‌دهید؟

مریم عباسیان

آقای مهرجویی سلام:

چیزی هست که دوست دارم شما فیلمش کنید. ولی فکر نکنید زندگی‌ام آن‌قدر فاجعه یا تراژدی دارد. نه. مثل لیلا یا سارای شما نیستم که ملت بخواهد غصه‌اش بگیرد. می‌دانید که اکثر وقت‌ها خیلی هم بدبخت غصه‌دار نیستیم. این‌ها هیجان‌های زندگی است دیگر. راستش این‌ها را کاوه می‌گفت. من هم قبول دارم و دوست دارم یکی از همین هیجان‌ها را برایتان تعریف کنم. البته شما مرا نمی‌شناسید. اول دلم می‌خواست برای خانم میلانی تعریف می‌کردم. ولی بعد پشیمان شدم. می‌دانید یه جوری پشت ما زن‌ها را دارد که انگار لوس‌مان می‌کند. ضمناً قضیه پشتیبانی کردن و این حرف‌ها نیست. می‌دانم شما از پسش بهتر برمی‌آیید. این را هم در جلساتی که کاوه با دوست‌هایش داشت فهمیدم.

همان‌طور که دیدید دو تا عکس برایتان فرستاده‌ام. اشتباه نکنید یکی از عکس‌ها خانم نیکول کیدمن است. دیگری خودم هستم. در نگاه اول تشخیصش سخت است. ولی با کمی دقت می‌شود فهمید. قبل از آشنایی با کاوه نمی‌شناختمش. توی یکی از این کافه شاپ‌های گاندی بود که به قول دوستم با کاوه زدیم توی کار لاو و از این حرف‌ها. کاوه با دوستاش بود که دوستم گفت مطمئنم امروز دست بی نامبر بیرون نمی‌رویم. داشتند از فیلم و سینما حرف می‌زدند. ما اسم هنرپیشه‌ها که می‌آمد نظری می‌دادیم مثلاً در مورد رنگ چشم یا مدل لباس و مو. کافی‌شاپ هنوز خیلی شلوغ نشده بود. نور زرد کافی‌شاپ و نگاه‌های دوستم صاف افتاده بود توی صورت کاوه. کاوه دود سیگارش را فوت کرد توی صورتم و لبخند زد. حسابی تپل بود و سفید با موهای کم‌پشت قهوه‌ای. به دوستم نگاه کرد و به من گفت: «موبایلتون لطفاً.» دادم دستش. شماره‌اش را وارد کرد و به دوستم باز لبخند زد. بیشتر وقت‌ها دوستم از دستم عصبانی می‌شد و می‌گفت: «تو گلچین کن من، آس و پاس هم با گندیده هاش سر کنم. خدا بده شانس اگر ما این همه ناز و کلاس داشتیم همین گندیده هاش هم بهمون نمی‌رسید». تا صبح خواب نداشتم.

بعد از چند بار کافی‌شاپ رفتن و دوره گرفتن با دوست هاش رفتم خانه‌شان. اولین بار فیلم چشم‌های تمام بسته را با هم دیدیم. اتاق کاوه فرق زیادی با مغازه‌های سه راه جمهوری نداشت. چراغ‌ها خاموش بود. فقط نور صفحه تلویزیون بود. کاوه با رکابی سفیدش کنارم دراز کشیده بود و سیگارش لای انگشت‌های تپلی‌اش بود. ازم خواسته بود که وسط فیلم حرف نزنم. پریز تلفن را هم کشیده بود. هرجا که خانم کیدمن بازی داشت چند بار می‌زد عقب. بقیه جاها را هم که می‌زد جلو. وقتی داشت با اون مرد مجارستانی می‌رقصید کاوه دست‌هاش را به هم کوبید و گفت: «آفرین حال شوهر رو بگیر». اون جایی هم که خانم کیدمن داشت از خیانتش برای شوهرش تعریف می‌کرد و گریه می‌کرد، یهو کاوه بلند شد و بیشتر به خودش تا من گفت: «نگاه کن انگار زنت نشسته باشه رو به روت بگوید چه غلطی می‌خواسته بکند. خدایا چه حسی… داری؟». تا آخر فیلم نفهمید لخت کنارش دراز کشیده‌ام. وقتی فیلم تمام شد، گفت: خوشت اومد؟

گفتم: از چی؟

گفت: به …

گفتم: من که نفهمیدم ولی زنه خوشگل بود.

گفت: زنه، نه. خانم کیدمن.

فکر کنم آقای مهرجویی، خانم کیدمن هر چی عکس می‌گرفته یکی هم برای کاوه می‌فرستاده. اتاقش فقط پوسترهای همین خانم بود. غیر از آلبومی که عکس هاش را از توی اینترنت و مجله‌های سینمایی خارجی جمع کرده بود و گذاشته بود بالای تختش. بعدها یه عکس سه در چهار من را هم اضافه کرد گوشه یکی از همین پوسترها. ولی عکس یا تصویر دیگری نبود. حق داشت خیلی بیست بود. کاوه همیشه می‌گفت: «چشم هاش مثل ژیلت می‌مانند؛ حسش انگار استخوان آدم را می‌خواهد ببرد. حتی حسش روی لب هاش هم هست. هیچ بازیگری را این‌جوری ندیده‌ام.» حالا شما که کارگردان هستید خودتان این چیزها را بهتر می‌فهمید. من هم وقتی مرتب فیلم‌هایش را دیدم ازش خوشم آمد. حتی وقتی توی فیلم ساعت‌ها که به نظرم زشت شده بود باز کاوه می‌گفت: «نگاه کن لامذهب پشت قوزه کرده و دماغ گنده هم بهش می‌آید. از آن زشت‌های دوست‌داشتنی شده.»

بعد از ظهر دوشنبه‌ها که پدرش نبود می‌رفتم خانه‌شان. همیشه اول برنامه‌مان دیدن یکی از فیلم‌های چندین بار دیده‌شده خانم کیدمن بود. بعد صحنه‌های سکس فیلم هاش را مو به مو اجرا می‌کردیم. ولی هیچ‌وقت کاوه راضی نمی‌شد. می‌گفت: «حس کار در نمی‌آید.»

یک بار هم که باهم توی اتاقش نشسته بودیم و میوه می‌خوردیم بهم گفت: «با هیچ دختری زیاد دوام نیاورده‌ام تو چه جوری‌ای که از خل بازی‌های من خسته نمی‌شوی؟»

دوستم هر روز آمارم را می‌گرفت و یه جوری دلش می‌خواست ته و توی قضیه من و کاوه را در بیاورد. دستش را می‌کشید روی محاسن فرضی‌اش و می‌گفت: «جان من این یکی هم سر کاره؟».

فیلم‌ها را می‌بردم خانه و سعی می‌کردم تمرین کنم حتی کوچک‌ترین چیزها را مثلاً حالت نگاه یا نحوه راه رفتنم را. کاوه حرفی نمی‌زد تا اینکه یک روز که روی تخت دراز کشیده بود و داشت دود سیگارش را فوت می‌کرد به سقف؛ گفت: «هیچ می‌دانی قد و قواره تو خانم کیدمن شبیه هم است.» دیگر هیچ‌وقت حرفی نزد یا کاری نکرد که مثل آن روزم کند. شب همه چی را برای مادرم تعریف کردم و گفتم: «جز کاوه با هیچ‌کس خیال ازدواج ندارم.»

مادرم تعجب کرده بود. حسابی. پسرهای زیادی دور و برم بودند که خب دندون گیرتر از کاوه بودند. در ضمن مادرم فکر می‌کرد دمم هیچ‌وقت لای تله هیچ پسری گیر نمی‌کند.

مادرم گفت: بگذار مهر دیپلمت خشک شود.

به خودش هم که همین را گفتم، گفت: «دو ترم دیگر که درسم تمام شود، می‌خواهم بروم لندن یک دوره فیلم سازی ببینم.»

برای دوستم هم تعریف کردم. چند روز بعد زنگ زد و گفت: «بلند شو بیا اینجا برات سوپرایزی دارم که اگر بفهمی دعام می‌کنی روزی یه پسر مامانی بزنم تو رگ» و پشت هم جیغ می‌کشید. براش توضیح دادم که حوصله هیچ پسری را ندارم و دور همه را خط کشیده‌ام جز کاوه. حالیم کرد که اتفاقاً مربوط به کاوه‌ست. وقتی رسیدم به آپارتمانشان درست و حسابی با خواهر و مادرش سلام و احوال پرسی نکردم. سی دی برنتلی گذاشت. سیگار روشن کرد و چادر گذاشت زیر در. بعد هم تاپش را در آورد و سینه هاش را نشانم داد (البته می دانم که این چیزها را نمی‌توانید توی فیلم‌تان نمایش دهید.) و گفت: «اگر کار و بارت با کاوه سکه نشد یکی از اینها را ببر». پای تخت نشسته بودم و نگاهش می‌کردم.

گفت: «این دراز علی بودنت بالاخره به دردت خورد. بنده خدا راست گفته. هیکلت کمپلت کیدمنی است. حالا باید بقیه را جور کنیم. دیوونه قرن بیست و یکه چی نشدنی یه؟ هان؟ اول موهات را فر می‌کنی. یادم است گفتی کاوه گفته موی فر به میسیز کیدمن بیشتر می‌آید. بعدش بلوند ‚بعدش یک لنز آبی.»

خودم را با پوسترهای اتاق کاوه مقایسه می‌کردم. جای چشم‌های خودم چشم‌های خانم کیدمن را می‌گذاشتم یا موهایم را فربلوند تصور می‌کردم. باور می‌کنید که اصلاً نمی‌توانستم تکان بخورم. یا حرفی بزنم. دوستم به قول خودش با برنتلی فاز گرفته بود و به افتخار تغییر چهره من ترنس می‌زد. دستگاه را خاموش کردم و گفتم: «خب همه این‌ها که گفتی درست؛ اما این ابروهای دراز و مشکی را که مثل پای سوسکه چکار کنم با این مژه‌هایی که خودشون را رسانده‌اند به ابروهام؟ تازه بنده صاحب لپ‌های گوشتی هستم.» مست ایده‌اش بودم.

گفت: «اگر از پس این هم بر نیامدم آن یکی را هم ببر. دیوونه اولاً الان دیگر ابروی کمون و مژگان تاب دار مد نیست یا گونه برجسته. این تیپ‌های شرقی ترکی دیگر دمده است. ثانیاً الان قرن چندمه؟ هان؟‌»

خودم را در قالب خانم کیدمن می‌دیدم و اینکه اگر کاوه ببیندم چه می‌کند. روی کاناپه سرخابی لم داده بود و داشت لاک نارنجی می‌زد. موبایلش زنگ زد. خاموش کرد. بیشتر از من سرحال بود. با کوچک‌ترین سوژه‌ای داغ می‌کرد. حالا که چنین سوژه‌ای به ذهنش رسیده بود غرق تغییر چهره من بود.

– نیم سانت ابرو می‌گذاریم و بقیه قرچ قیچی. دنباله ابرو هم تیغ. بعد رنگ بور می‌زنیم. مژه‌ها را هم از نیم سانتی کات. حذف گونه و فرم صورت هم که دردش یه جراحی سرپایی پلاستیک است با نشان دادن عکس خانم کیدمن به دکتر. عصر ‚ عصر تب و هیجان است.

و غش کرد از خنده. ولو شد روی کاناپه و همان طور نشسته ترنس می‌زد. سعی کردم همه را با هم جمع کنم و توی خیالم ببینم چه شکلی می‌شوم. ابروهای کم پشت بور و مژه‌های کوتاه ‚ گونه استخوانی و چشم آبی و موی فربلوند! دیدم به آرزویی که همیشه از فرط محال بودنش فکر نکرده‌ام رسیده‌ام. ولی می‌ترسیدم. می‌ترسیدم این مارمولک (دوستم را می گویم) خیال خراب کردنم را جلوی کاوه داشته باشد؛ اما آن قدر تب تغییره قیافه گرفته بودم که پریدم روی دوستم و نفهمیدم چقدر ماچش کردم. تلفن را گذاشتیم جلومان و به دوست و مجله و صد و هیجده برای پیدا کردن دکتر خبره و آرایشگر توپ زنگ زدیم. اگر مادرم زنگ نمی‌زد یادم نمی‌افتاد که شب شده و خواهر و مادر دوستم رفته‌اند مهمانی و من باید بروم. وقتی مانتو پوشیدم دوستم نگاهم کرد و گفت: «حق ایده من چی؟»

خندیدم. جلوی در آپارتمان که رسیدم داد زد: «خانم کیدمن یک شب تام کروزتان را قرض می‌دهید؟». دویدم سمت اتاقش. روی تخت دراز کشیده بود. پریدم روش و با چنگ و دندان افتادم به جانش. ناخن‌های بلندم رفته بود توی گوشتش و داد می‌زد. البته آقای مهرجویی آخرش هم مجبور شدم که قرض بدهم. نه اینکه من قرض بدهم. نه. اصلاً قرضی در کار نیست که. قرض یعنی اینکه بعداً به آدم برگردانند. ولی کاوه برگشتنی نیست. می‌شناسمش. می دانید چطور شد …؛ یعنی الان که این نامه را برای شما می‌نویسم؛ کاوه و دوستم رفته‌اند شمال برای بازدید لوکیشن یک فیلم کوتاه. بگذریم.

خلاصه آن شب که رسیدم خانه مادرم را بغل کردم و گفتم: «دخترت خوشبخت شد». تاصبح راه رفتم و خودم را با هیبت خانم کیدمن جلوی آینه نگاه کردم.

قرار شد چند وقتی من و کاوه هم دیکر را نبینیم. در جواب چرایش هم از یک هیجان برایش خبر دادم. پدرم جراحی پلاستیک را قبول نمی‌کرد. مادرم بعد سه روز اعتصاب غذا بالاخره پدرم را راضی کند. چند تا عکس خانم کیدمن را به دکترم نشان دادیم. اولش یک جورهایی گیج شده بود. می‌گفت: «همه می‌آیند این جا برای اینکه همچین گونه‌ای بکارم»؛ اما خوب قضیه پول بود دیگر زیاد چیزی نگفت. یک ماهی طول کشید تا ورم و کبودی صورتم بخوابد.

توی آرایشگاه چند تا آرایشگر دورم جمع شدند که چقدر خرم و شدم از این جوان‌های امروزی که معلوم نیست چه مرگشان شده. انگار قرار بود سر آدم ببرند. هر کس که قیچی دست می‌گرفت برای بریدن مژه و ابروهام ‚ قیچی را می‌داد دست یکی دیگر از همکارهاش و می‌گفت من نمی‌توانم. آخرش دوستم آمد و ترتیبشان را داد. وقتی موهام فر بلوند شد و توی چشم‌هام لنز آبی رفت ‚ دوستم جیغ کشید: «تو محشری ‚ تو از خانم کیدمن سری». دیدن خودم توی آینه برام سخت بود. باورم نمی‌شد. شباهت عجیبی پیدا کرده بودم. ولی خودم را درست و حسابی نمی‌دیدم. کاوه مدام جلوی چشم هام بود و عکس العمل هاش. اینکه اگر ببیندم چی می‌گوید و چه کار می‌کند. نمی‌دانم تا به حال به چند تا از آرزوهاتان رسیده‌اید. مثلاً وقتی یکی از فیلم‌هایتان جایزه گرفته یا چه می دانم توی جشنواره‌های بین المللی برنده شده‌اید و احساس خوبی سر وقتتان آمده؟ من هم شاید یک همچین چیزهایی؛ یعنی یک همچین احساس‌هایی که انگار دنیا را با تمام خرت و پرتش داده‌اند دستم. مادرم و دوستم هی ازم می‌پرسیدند خب خوشم آمد؟ راضی هستم؟ راستش مادرم هم کیف کرده بود ولی بروز نمی‌داد. مادرم زد پشتم و گفت: «بالاخره نگفتی خوشت اومد یا نه؟ اما با این قیافه انگار من نزاییدمت!»

گفتم: ببینم نظر کاوه چیه بعد می‌گویم.

اولین دوشنبه بعدازظهر که رسید قرار گذاشتم. یکی از مدل لباس‌های خانم کیدمن را از توی فیلم مولن روژ برداشته بودم و داده بودم به خیاط. همان را پوشیدم. به کاوه گفتم فقط اف اف را بزند و توی اتاق تاریکش چشم بسته بنشیند. وقتی رسیدم بالا به نفس نفس افتاده بودم. البته سه چهارتا پله بیشتر نبود. مانتوم را در آوردم. یک بار دیگر جلوی آینه خودم را دیدم. دسته گل رز صورتی را آرام کشیدم روی بینی کاوه. کاوه آرام چشم‌هاش را باز کرد. نگاه کرد. چه نگاهی آقای مهرجویی. پلک نمی‌زد. بی حرکت نگاهم می‌کرد. بعد از چند دقیقه توانست سرش را حرکتی بدهد و براندازم کند. نمی‌دانم چقدر گذشت تا من گفتم: «منم» گفت: «دوباره حرف بزن ببینم.» بعداً گفت که از روی صدام مطمئن شده که خودمم. بغلم کرد و هی می‌گفت: «باورم نمی‌شود. چرا آخه؟ هان؟ وای چقدر تغییر. خوشگل شده‌ای‌ها»؛ اما چیزی را که باید می‌گفت ‚ نگفت؛ یعنی هیچ وقت نگفت. شبش خیلی گریه کردم. بعضی شب‌های دیگر هم همین طور.

یک ماه بعد کاوه رفت کرمان. خیلی برام سخت بود. کارم فقط دیدن فیلم‌ها بود وعکس‌ها. از وقتی کاوه رفت مسافرت دیگر دوستم هم کم می‌آمد خانه ما. بیشتر وقت‌ها می‌نشست با کاوه از دوست پسرهاش می‌گفت. با هم سیگار می‌کشیدند و می‌خندیدند. کاوه می‌گفت: «این دوستت آدم را سر حال می‌آورد.» کمتر با هم بودیم. یا برای فیلم برداری می‌رفت شهرستان یا دیر وقت می‌آمد. وقتی هم که با هم بودیم خودمان نبودیم؛ یعنی بیشتر با دوست‌هاش خانه‌شان جمع می‌شدیم و از فیلم و داستان و این طور چیزها حرف می‌زدند. من که از فیلم و حرف‌های مربوط به فیلم زیاد چیزی دستگیرم نمی‌شود. خودمانیم شماها چه حوصله‌ای دارید. برنامه دوشنبه بعدازظهرها هم تقریباً بهم خورده بود.

یک شب میهمانی کوچکی راه انداختیم. چند تا از استادهاش هم بودند. داشتم قهوه درست می‌کردم که یکی از استادهاش آمد کنار دستم. صورتش را آورد نزدیک گوشم و طوری توی گوشم گفت: «خانم کیدمن برای من بی شکر لطفاً» که دلم می‌خواست باز هم حرف بزند و من همان جا بایستم. برگشتم به کاوه نگاه کردم. کاوه با دوستم گرم صحبت بود. سینی قهوه را گذاشتم روی اپن. استاد کنارم ایستاده بود.

گفت: چقدر شبیه نیکول کیدمن هستی. باورم نمی‌شود. تا حالا کاوه بهت گفته. من که دیگر نیکول یا نیکی صدایت می‌کنم باشد؟

کاوه با دوستم داشتند می‌رقصیدند. من همان جا ایستاده بودم. از دوستم دیگر زیاد عصبانی نبودم. برگشتم سر گاز و به بهانه اینکه لکه‌های قهوه را از روی گاز پاک کنم؛ همان جا ایستادم. استاد آمد کنار دستم. آرام طوری که صداش با نفس‌هاش به گوشم بخورد هی حرف زد و من هی تکان نخوردم.

فردای آن شب قبل از اینکه به خانه استاد بروم به گوشی کاوه زنگ زدم.

– یه چیزی می‌خواستم بپرسم؟

– بپرس فقط زود ‚ ضبط داریم.

– به نظرت من شبیه خانم کیدمن هستم؟

– کاوه یکی ست ‚ تو یکی هستی ‚ خانم کیدمن هم یکی.

– دوستم چطور …؟

– بعداً زنگ بزن.

الان که آقای مهرجویی این نامه را برایتان می‌نویسم چهار ماه است که خانه استاد هستم. البته اینکه می گویم استاد نه اینکه فکر کنید پیره و موهاش سفید. نه. استاد چهل و دو ساله است. احتمالاً شما هم می‌شناسیدش. با هم میهمانی می‌رویم یا سینما و بیرون. همه نگاهمان می‌کنند. البته استاد می‌گوید ترا یعنی من را نگاه می‌کنند. دو ماه دیگر باید بروم. همسر و فرزند استاد مدت اقامتشان تمام می‌شود. استاد می‌گوید: «وقتی بچه‌ها آمدند (منظورش خانم و فرزندش است) یک آپارتمان کوچک شش ماهه برایت اجاره می‌کنم تا دوباره بچه‌ها بروند». یک چیزی … دلم می‌خواهد یکی از سینه‌های دوستم را ببرم.

آقای مهرجویی به نظر شما شبیه هستیم؟ چون شنیده‌ام شما از این چیزها هم خوب سر در می‌آورید؛ می‌خواستم بدانم می‌شود توی دنیا عین یک نفر چند نفر باشند؟ اگر این طوری باشد آن وقت کی همان یکی است؟

 

book

لینک پیشنهادی

نقد محمد تقوی بر داستان تام کروزتان را قرض می‌دهید.


دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *