lights

منطق روایت خاطره

 

خاطره‌باز … طبق قاعده وقتی کسی خاطره خودش را تعریف می‌کند باید روایت بر منطق اول‌شخص باشد و زاویه دیدش فقط چشمان محصور و محدودش باشد؛ اما خیلی‌ها وقتی خاطره‌شان را تعریف می‌کنند همین منطق ساده را فراموش می‌کنند. آن‌ها در مقام یک دانای کل، به تمام زوایای مختلف یک خاطره سرک می‌کشند و هر جای ندیده را طبق خیالات خودشان می‌سازند و تعریف می‌کنند. حتی گاهی از خاطرات دیگران هم قرض می‌گیرند تا خاطره را جذاب‌تر کنند.

استادی داشتم که خاطره‌ای سر کلاس تعریف کرد. گفت: «ما خوابیده بودیم ماری خواسته بود بیاید سراغ ما،  من دیدم پدرم چوب دستی‌اش را دور سرش چرخاند و به سمت مار پرتاب کرد. چوب دستی خورد به سر مار و … صبح بیدار شدیم دیدیم سر مار له شده چند متر پایین تشک‌های ما مونده»

پاشنه آشیل همین خاطره ساده، جمله اول آن است. «ما خواب بودیم» اگر خواب بودید پس این هم جزئیات، چگونه در ذهن شما ثبت‌شده است در حالیکه صبح از دیدن مار له شده متعجب بودید. و دو جمله« ما خواب بودیم» و« من دیدم» در تضاد هم قرار دارد و…

خاطره‌ها دروغ‌های صادقانه‌ای هستند که انسان‌ها برای همدیگر تعریف می‌کنند. وقتی خاطره‌ای روایت می‌شود، شخص برای صداقت بیشتر به ذهن ماجراجوی خودش اعتماد می‌کند. این در حالی‌ست که هر خاطره به‌وسیله افکار، عقاید و… ویرایش شده است. منطق عشق، کینه، درد، جهل و… نمی‌گذارد نگاه بی‌طرفانه‌ای داشته باشیم.

وقتی سال ۹۱ تصادف کرده بودم. در پانزده دقیقه اول کسی در صحنه حاضر نشده بود. بعد ماشین‌های عبوری توقف کردند و تا بیست دقیقه بعدش که اورژانس سر رسید همچنان من در آن صحنه بر روی زمین بودم. از تمام عوامل حاضر در صحنه کسی مرا نمی‌شناخت. وقتی به بیمارستان منتقل شدم تا دو ماه بعد پدرم را ندیدم؛ اما نکته جالب ماجرا این است که تمام کسانی که مرا می‌شناختند روایت تصادف مرا از پدرم شنیدند. پدرم تصادف را آن‌طور که ذهن خیال پردازش برایش روایت کرده بود به دیگران می‌گفت. منطق او تصادفی بود که چند سال قبل‌تر از آن داشتم. تصادف را به همان شکل برای دیگران تعریف کرده بود! زوایای گنگ و مجهول آن صحنه که تنها راوی‌اش خود من می‌توانستم باشم به طرز شگفت‌انگیزی بازسازی‌شده بود و حرمت پدر و پسری اجازه نمی‌داد که به همه بگویم پدرم روایت خیالی خودش را از تصادف تعریف کرده است. در پلان انتقال من از بیمارستان کازرون به شیراز یک صحنه دراماتیک هم خلق کرده بود که واقعاً شاهکار روایتش محسوب می‌شد. ماجرا این بود در راه انتقالم، کپسول اکسیژن تمام‌شده بود و تا اورژانس بین جاده‌ای چیزی شاید حدود ده پانزده دقیقه اکسیژن نداشتم. به خاطر شکستگی دنده و خونریزی ریه‌هایم تنفس برایم به‌سختی ممکن بود. به‌عنوان یک نویسنده به نظرم در همین حد، ماجرا می‌تواند دراماتیک باشد؛ اما ذهن خیال‌پرداز پدرم سکانسی به این پلان اضافه کرده است. او برادرم را در عقب آمبولانس تداعی کرده بود که سر مرا در آغوش گرفته و شاهد کبودشدن صورت و نفس‌های آخر من بوده است و وقتی چشم‌های من بسته‌شده است ناگهان به اورژانس جاده‌ای می‌رسیده بودیم.

برگردیم به منطق خاطره‌ها… در خاطره‌نویسی پافشاری بر صداقت، اینکه قسم و آیه را به میان آورده شود تنها به شک و شبهه مخاطب می‌افزاید. بهترین راه برای اثبات خاطره دادن تصاویر منطقی است که با کلیت روایت منطبق باشد.

 

 


دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *