living

داستان مادلن صادق هدایت

مادلن

پری‌شب آنجا بودم، در آن اتاق پذیرائی کوچک. مادر و خواهرش هم بودند، مادرش لباس خاکستری و دختـرانش لباس سرخ پوشیده بودند، نیمکت‌های آنجا هم از مخمل سرخ بود، من آرنج را روی پیانو گذاشـته بـه آنهـا نگـاه می‌کردم. همه خاموش بودند مگر سوزن گرامافون که آواز شور انگیز و اندوهگین ‹‹کشـتی‌بان ولگـا›› را از روی صفحه سیاه درمی آورد. صدای غرش باد می‌آمد، چکه‌های باران به پشت شیشه پنجره می‌خورد، کش می‌آمد و با صدای یکنواختی با آهنگ ساز می‌آمیخت.

مادلن جلو من نشسته با حالت اندیشناک و پکر سر را بدست تکیه داده بود و گوش می‌کرد. من دزدکی به موهـای تابدار خرمائی، بازوهای لخت، گردن و نیم رخ بچگانه و سر زنده او نگاه می‌کردم. این حالتی که او بخودش گرفته بود به نظرم ساختگی می‌آمد، فکر می‌کردم که او همیشه باید بدود، بازی و شوخی بکند، نمی‌توانستم تصور بکنم که در مغز او هم فکر می‌آید، نمی‌توانستم باور بکنم که ممکن است او هم غمنـاک بشـود، مـن هـم از حالـت بچگانـه و لاابالی او خوشم می‌آمد.

این سومین بار بود که از او ملاقات کرده بودم. اولین بار کنار دریا به آن‌ها معرفی شدم ولی با آن روز خیلـی فـرق کرده. او و خواهرش لباس شنا پوشیده بودند، یک حالت آزاد و چهره‌های گشـاده داشـتند. او حالـت بچگانـه، شیطان و چشمهای درخشان داشت. نزدیک غروب بود موج دریا، ساز، کازینو همه بیادم می‌آید. حـالا صـورت آنها پژمرده، اندیشناک و سر بگریبان زندگی می‌نماید با لباسهای سرخ و ارغوانی مد امسال که دامن بلنـد دارد و تا مچ پای آنها را پوشانیده!

صفحه با آواز دور و خفه که بی‌شباهت صدای موج دریا نبود ایستاد. مادرشان برای مجلس گرمی از مدرسه و کار دخترانش صحبت می‌کرد. می‌گفت: مادلن در نقاشی شاگرد اول شده، خواهرش بمن چشمک زد. منهم ظاهراً لبخند زده و به پرسش‌های آن‌ها جوابهای کوتاه و سرسرکی می‌دادم. ولی حواسم جای دیگـر بـود فکـر می‌کردم از اول آشنایی خودم را با آنها.

تقریباً دو ماه پیش تعطیل تابستان گذشته رفته بودم به کناردریا: یادم است با یکنفر از رفقا ساعت چهار بعد از ظهر بود هوا گرم، شلوغ رفتیم به (تروویل) جلو ایستگاه راه آهن اتوبـوس گـرفتیم، از کنار دریا میان جنگل اتوبوس ما بین صدها اتومبیل، صدای بوق، بوی روغن و بنزین که در هوا پراکنده شده بود می‌لغزید تکان می‌خورد، گاهی دور نمای دریا از پشت درختها پدیدار می‌شد.

بالاخره در یکی از ایستگاهها پیاده شدیم، اینجا (ویلرویل) بود از چند کوچه پست و بلند که دیوارهای سـنگی و گلی دو طرف آنها کشیده شده بود رد شدیم، رسیدیم روی پلاژ کوچکی که به شکل نـان تـافتون در بلنـدی کنـار دریا ساخته بودند. در میدانگاه آن جلو دریا کازینوی کوچکی دیده می‌شد، اطراف آن روی کمرکش تپه، خانه و کوشکهای کوچکی بنا شده بود.

پایین آن کنار دریا گل ماسه بود که آب دریا کمی دورتر از آن موج می‌زد، بچه‌های کوچک در آن پایین تنها یا با مادرشان مشغول توپ بازی و گل بازی بودند. دسته‌ای زن و مرد با تنکه و پیراهن چسب تن شـنا می‌کردند، یـا کمی در آب می‌دویدند و بیرون می‌آمدند، دسته‌ای روی ماسه جلو آفتاب نشسته یا دراز کشیده بودنـد. پیرمردهـا زیر چترهای رنگین راه راه لمیده روزنامه می‌خواندند و زیر چشمی زنهـا را تماشـا می‌کردند. مـا هـم رفتـیم جلـو کازینو پشت به دریا روی لبه بلند و پهن سدی که جلو آب کشیده شده بود نشستیم. آفتاب نزدیک غروب بود آب دریا بالا می‌آمد، موج آن می‌خورد بکنار ساحل، نور خورشید روی موجهـا بشـکل مثلـث کنگـره دار می‌درخشید.

کشتی بزرگ و سیاهی که از میان مه و بخار دریا به بندر (لوهاور) می‌رفت پیدا بود. هوا کمی خنک شد، مردمـی که آن پایین بودند کم کم بالا می‌آمدند، در این بین دیدم رفیقم بلند شد و به دو نفـر دختـر کـه به مـا نزدیـک شـدند دست داد و مرا معرفی کرد، آن‌ها هم آمده پهلوی ما روی لبه سد نشستند. مـادلن بـا تـوپ بزرگـی کـه در دسـت داشت آمد پهلوی ما نشست و شروع به صحبت کرد مثل این بود که چندین سال است مـرا می‌شناسد. گـاهی بلنـد می‌شد و با توپی که در دستش بود بازی می‌کرد دوباره می‌آمد پهلوی من می‌نشست، من توپ را بشـوخی از دسـت او می‌کشیدم او هم پس می‌کشید دستمان بهم مالیده می‌شد، کم کم دست یکدیگر را فشار دادیـم، دسـت او گرمـای لطیفی داشت.

زیر چشمی نگاه می‌کردم: به سینه، پاهای لخت و سر و گردن او، با خودم فکر می‌کردم چقدر خـوب است که سرم را بگذارم روی سینه او و همینجا جلو دریا بخوابم. خورشید غروب کرد، ماه رنگ باخته‌ای بـایین پلاژ کوچک و از همه جا دور و پرت افتاده یک حالت خانوادگی و خودمانی داده بود. ناگهان صدای سـاز رقـص در کازینو بلند شد، مادلن دستش در دستم بود شروع کرد بخواندن یک آهنگ رقص آمریکائی: (میسی سیپی).

دست او را فشار می‌دادم، روشنائی چراغ دریا از دور نیم دایره‌ای روشن روی آب می‌کشید صدای غرش آب کـه به کنار ساحل می‌خورد شنیده می‌شد، سایه آدمها از جلومان می‌گذشت.

در این بین که این تصویرها از جلو چشمم می‌گذشت، مادر آمد جلو پیانو نشسـت. مـن خـودم را کنـار کشـیدم، یک‌مرتبه دیدم مادلن مثل این‌ها که در خواب راه میافتند از جا بلند شد، رفت ورقه‌های نت موسیقی را که روی میز ریخته بود به هم زد، یکی از آن‌ها را جدا کرده برد گذاشت روبروی مادرش و آمـد نزدیـک مـن بـا لبخنـد ایسـتاد. مادرش شروع کرد به پیانو زدن مادلن هم آهسته می‌خواند، این همان آهنگ رقص بود که در (ویلرویـل) شـنیده بودم – همان میسی سیپی است…


دیدگاه‌ها

یک پاسخ به “داستان مادلن صادق هدایت”

  1. زینب مهدوی نیم‌رخ
    زینب مهدوی

    چرا نیمه تموم رها شده…. این حس تعلیق و درماندگی خیلی آزاردهنده است

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *