فروغ فرخزاد
در این سرزمین مرگ میتواند کیمیاگری کند و گمنامی را به شهرت جاودانه برساند. مناسبات میتواند جادو کند و نردبانی به آسمان ماندگاری باشد. تلاش و استمرار هم مایهای در میان میگذارد و البته استعداد هم آن وسط جرقههایی میزند اما درنهایت حسابوکتاب بلندآوازگی چیزی فراتر از این حرفهاست. به نظرم فروغ مجموعه همه اینها را داشت و آن «آن» را هم داشت. مرگ تراژیک در جوانی، مناسبات دوستی با گلستان و…، انتشار مجموعههای شعریاش و… البته که دیگرانی هم بودند که اینها را داشتند اما فروغ نشدند. شاید در میانه «آن» را نداشتند. منظورم همان کاریزمای غریبی است که با مهندسی معکوس میشود فرمولش را کشف کرد؛ اما در بازسازی هیچوقت آن فرمول جواب نمیدهد. انگار فوت کوزهگریاش را کائنات میداند و درست بر سر همان یک نفر فوت کرده باشد. انگار خدا روحش را فقط در آنها دمیده و ساخت مابقی بشر را سپرده باشد به پنوماتیک واحد خصوصیسازی… بازی غریبی است. دولت پروین را ترویج میکند، جایزه به نامش میگذارد و خیابان و کوچه و پسکوچه… همایون شعر سیمین را میخواند و مردم چو تختهپاره بر موج میشوند… یکعمر با شعر و ترانههای هما میر افشار و پاکسیما زکیپور در لحن این و آن روح را نوازش میکنند؛ اما وقتی اسم شاعر زن به میان میآید با لبخند ملیح میگویند: «فروغ!»
